خانه
45.9K

رمان ایرانی " دام دلارام "

  • ۰۱:۴۴   ۱۳۹۶/۹/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    دام دلارام 🍂


    قسمت بیست و پنجم

     

     
    وقتی به ماشين نگاه كردم , شناختمش ... خودِ شاهرخ بود كه تندی گاز داد و ماشينو از زمين كند ...

    دويدم دنبالش و دستگيره ماشينو گرفتم ولی يهو سرعتشو زياد كرد و منم افتادم رو زمين ... يكی دو تا از همسايه ها منو از زمين بلند كردن و آوردن سمت گالری ... تا رسيدم , دلارام منو سوار ماشین كرد و رفتيم سمت خونه ...

    تو خونه آرنجمو باندپيچی كرد و كمی بهم رسيد و كمي بعد آقای فربد رسيد خونه و دلارام ماجرا رو بهش گفت :
    - به من ميگه بايد منو ببخشی ... ببين چقدر يه نفر می تونه بی شرف باشه ...
    - نترس دخترم , پيداش می كنم ...
    - دو تا بازوهامو گرفته بود و كشيد سمت خودش ... زل زد تو چشام ... انگار ديوانه شده بود , می خواست لبای كثیفشو بزنه بهم ... هلش دادم عقب ... اومد باز سمتم و خنديد ... می دونی چی میگه بابا ؟ ... میگه بايد زنم بشی وگرنه می كشمت ... من فكر می كردم اين الاغ , الان يه گوشه ای قايم شده ... راست راست می چرخه و كسی هم هيچی بهش نمی گه ... 
    - فكرشو نكن , چند نفر رو سپردم كه پيداش كنن ... خودم تحولش می دم حرومزاده رو ...
    - بابا من می ترسم ... اون حيوون هم خونه رو بلده هم كارخونه رو هم گالری رو ... باز مياد سراغم ... 
    - نترس , انقدر هم عرضه نداره ...

    تا يكی دو ساعت همه اعصابشون به هم ريخته بود و كسی با كسی حرف نمی زد ...

    دلارام رفت تو حياط و منم رفتم تا كمی باهاش صحبت كنم ... عمو صابرم با چماقش بيشتر دور و ور دلارام می چرخيد ...
    - دلارام چيز مهمی نيست , شكر خدا كه گورشو گم كرد ...
    - اون آدمی كه می دونه پليس دنبالشه ولی مياد تو لونه ي زنبور حتی , باز برمی گرده
    - آخه من نمی فهمم اينكه اينهمه بد در حق تو كرده ، تازه می خواست بياد جنازت رو هم بسوزونه , چطور از دوست داشتن حرف می زنه ؟!
    - مريضه ... از اولش هم همين بود ... دم دمی بود , يه روز عاشقم بود يه روز مثل سگ , گاز می گرفت ... حالا اون روز تو قلعه , مرض پول و ثروت گرفته بودش حالا هم مرض عاشقی ...

    سعی كردم تا آخرای شب كنار دلارام باشم كه دلش آروم بشه ... دريا و دكتر هم آخر وقت اومدن و كمی چرت و پرت گفتن و همگی الكی خنديديم تا ترس دلارام بريزه ؛ تا رفت و خوابيد ...
    من و دكتر هم رفتيم تو باغ و كمي با هم صحبت كرديم ... دكتر از دريا و بعضی رفتارهاش حرف می زد و يه سري رازهای خونه شون رو كه به نظرم نبايد می گفت رو ريخته بود وسط و توضيح می داد ...

    دلم واسش می سوخت ... اون دریا رو دوست داشت ولي زنش به سختی باهاش كنار ميومد و حسرت داشتن يه بچه تمام وجود دكتر رو گرفته بود و مقاومت های دريا هم خسته ش كرده بود ...

    دو تا پيک هم خورد و بعد كمی گريه كرد و همونجا كنار استخر خوابش برد ... حدود سه چهار می شد كه منم رفتم تا بخوابم ... سكوت مطلق بود و من آخرين نفری بودم كه می خواستم بخوابم ...

    رفتم رو تختم و دراز كشيدم ... اتاق دلارام بالای اتاق من بود و همينطور كه به سقف نگاه می كردم اونو تصور می كردم و به خاطر ناراحتيش , ناراحت بودم و دنبال راهی می گشتم تا صبح كمی دلخوشش كنم ...

    آروم چشمامو بستم كه يه دفعه يكی تكونم داد ...

    پلكامو باز كردم ... دريا بود ...


    - خوابی ؟
    - دارم می خوابم
    - تازه سر شبه !
    - نصفه شبه دريا خانم و كمي هم خسته م ...
    - من خوابم نمی بره ... دلهره دارم , می ترسم يكی هم بياد منو مثل دلارام بخواد به زور بوس كنه ...
    - نترسيد , اينشالله كسی نمياد ...
    - بياد چی ؟ بياد و به من هجوم بياره ؟ … راستی تو عاشق چه رنگی هستی ؟
    - نارنجی يا قرمز
    - رنگ جنون ... عشق جنون آميز ... پنجه در …
    - بريد بخوابيد لطفا , خواهش می كنم ... الان همه بيدار می شن
    - پس بيا فيلم ببينيم ... ممل آمريكایی رو ديدی ؟ بهروز می خواد هي چراغ روشن كنه …
    - من خوابم مياد دريا خانم
    - تو بخواب , من همينجا می شينم ... می ترسم خوب , چيكار كنم ؟ ...


    يعنی من زنی به كنه ای دريا نديده بودم و چنان خودش رو به آدم نزديک می كرد كه آدم ازش نفرت پيدا می كرد ... 

    اصلا نمی فهمیدمش و نگاه هيز و داغش , واقعا اذيت كننده بود ...

    سعی كردم بخوابم ولی هر چند ثانيه يه دفعه با دهنش صدا درمياورد و منم می پريدم و بعد آروم می خنديد ...

    زيبا و خوش صدا بود ولي رفتارهاش اصلا جذاب نبود ... چند دقيقه اي ازش خبر نشد و چشمامو كه وا كردم ديدم در حالی كه كنار تخت نشسته و سرشو گذاشته رو كاناپه ی كنارش , خوابش برده ...

    دلم به حالش می سوخت ...
    آروم بلند شدم و يه ملافه انداختم رو شونه ش و رفتم از اتاق بيرون ... بالا يه اتاق خالی مهمون بود و با بالشتم رفتم اونجا ... از جلوی اتاق دلارام كه رد می شدم , صداشو شنيدم ... انگار هنوز نخوابيده بود ... كمی خودم و به در اتاقش نزديک كردم ... صداش خيلی آروم بود ...
    - باشه , هر چی تو بگی ... فقط كمی منطقی باش , ازت خواهش می كنم اينكارو نكن ... ازت خواهش می كنم ...
    حرفهاش رو درست نمی شنيدم ولی نگران شدم ... كمی جلوتر پنجره بود كه رو به حياط باز می شد ... گفتم نكنه دكتر تو حال مستی … رسيدم دم پنجره ... دكتر همونجا خواب بود ...

    برگشتم و بالشتم و با يه پتو گذاشتم زير پام و رفتم رو انگشتام و به زور تو رو ديدم ...

    دلارام رو تخت دراز كشيده بود و يكی با يه چاقو دستش , روبروش بود ... شاهرخ بود ...

    قبل از اينكه ببينتم , اومدم پايين ... نمی دونستم برم تو يا نه ... فاصله ش با دلارام خيلی كم بود ...

     

     

    🍂 بابك لطفي خواجه پاشا
    پاییز نود و شش

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان