داستان رعنا
قسمت هشتاد و پنجم
بخش اول
همه از جا پریدیم ... بلند داد زدم : نه , خدایا نه ... کجاست ؟ علی کجاست ؟ مهدیه حرف بزن ...
گفت : زود راه بیفتین ... دایی تصادف کرده , بردنش بیمارستان ... زود باشین ...
تلفنش دست یک پرستار بود , می گفت به یک نفر به نام رعنا زنگ زده , جواب نداده ...
نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به ماشین ...
من و مریم هر دو گریه می کردیم ...
و دست همدیگر رو گرفته بودیم و دعا می خوندیم ...
میلاد با سرعت به طرف بیمارستان می رفت ...
داشتم دیوونه می شدم ... نمی دونستم اینقدر علی رو دوست دارم و نمی خوام اونو از دست بدم ..
با صدای بلند گفتم : خدایا علی رو به ما ببخش ...
مجید مرتب به گوشی علی زنگ می زد ولی کسی برنمی داشت ...
وقتی رسیدیم , دم در زانوهام سست شد و دیگه قدرت حرکت نداشتم ...
اشک هام می ریخت ... حتی توان پاک کردن اون ها رو هم نداشتم ...
میلاد زیر بغلم رو گرفت و مجید و مریم رفتن ....
زیر لب گفتم : خدایا کمک کن یک بار دیگه علی رو ببینم ... خواهش می کنم این کارو با من نکن ... خودت می دونی چقدر خسته ام , دیگه توانی برام نمونده ... به من رحم کن یا الرحمن راحمین ...
دنیا جلوی چشمم سیاه بود و دیگه نمی تونستم درست ببینم ...
انگار باز فشارم رفته بود بالا و به شدت سردرد شده بودم ...
میلاد با عجله رفت ...
من روی یک صندلی نشستم تا حالم جا بیاد ... کمی بعد میلاد با یک ویلچر برگشت و منو نشوند روی اون و با سرعت رفت به طرف آسانسور ...
علی روی یک تخت خوابیده بود ... مریم و مجید کنارش بودن ... گردنشو بسته بودن , پوست سرش کنده شده بود و صورتش پر بود از شیشه خورده ... حتی تو لب و دهنش هم پر بود و می خواستن ببرنش برای عکس برداری و اتاق عمل ...
وقتی وارد شدم و دیدم که زنده است خدا رو شکر کردم ...
منو که رو ویلچر دید می خواست از جاش بلند بشه , نگران شده بود که چی شدم !
میلاد براش توضیح داد ...
از جام بلند شدم و رفتم کنارش ... مریم جاشو داد به من ...
سرش غرق خون بود و به خاطر شیشه خورده ها نمی تونست درست حرف بزنه ...
همون طور که بغض داشتم , با غیظ گفتم : صد بار بهت گفتم تند نرو ... مگه حرف گوش میدی ...
آهسته گفت : تو رو خدا ناراحت نباش ... اصلا نمی دونم چی شد ... یک ماشین تو اتوبان با سرعت پیچید جلوی من ... دیگه نفهمیدم چی شد ... رفتم رو هوا و ماشین چند تا ملق زد و بیهوش شدم ...
در همین موقع پرستارا اومدن و علی رو بردن ....
میلاد و مجید کمکش کردن .....
علی که رفت , من احساس کردم اصلا خوب نیستم ...
مجید به یک پرستار گفت و فورا فشارم رو گرفت ... با عجله گفت : این خانم رو بستری کنین ... حالش بده , فشار بیش از اندازه بالاست ....
می گفت از بیست بالاتر رفته و حتی فشار پایینم سیزده بوده که مجید می گفت خیلی خطرناکه ...
علی صدمات جدی بهش وارد شده بود ولی همین که زنده بود جای شکر داشت ...
وقتی ماشین رو بچه ها دیدن , گفتن مچاله شده بود و علی رو از لای آهن پاره ها بیرون کشیدن ...
می فهمیدم که خدا عمر دوباره بهش داده ...
مجید یک اتاق با دو تخت گرفت و همونجا منو تحت درمان قرار داد ...
ناهید گلکار