سنگ خارا 🥀
قسمت پنجم
بخش هفتم
زنگ اول با سال سومی ها درس داشتم ...
باید درس جدید می دادم ... ولی حین تدریس متوجه شدم یکی از دخترا که یک میز به آخر کنار دیوار نشسته بود , حال خوبی نداره ... برآشفته و نگران به نظر می رسید و اصلا حواسش به درس نیست ...
صداش زدم و گفتم : عطاری ؟ کجایی ؟ اگر گوش نکنی بعداً خودت نمی تونی درس رو بفهمی , پس بهتره حواست رو جمع کنی ...
فیزیک مثل بقیه ی درس ها نیست , خودت نمی تونی بخونی ...
نگاهی به من کرد که برای من گویای درد عمیقی بود که نشون می داد اصلا براش مهم نیست ...
نمی دونم چرا از اون نگاه قلبم فرو ریخت ...
دیگه کاری به کارش نداشتم ... اما بدون اختیار همش چشمم به اون بود و اونم با یک نگاه ملتمسانه و چشمی لبریز از اشکی که پایین نمی اومد , به من خیره شده بود ...
چند بار اشتباه کردم و حواسم پرت شد تا زنگ خورد و از کلاس اومدم بیرون ...
نزدیک دفتر صدام کرد : خانم ... خانم ... میشه باهاتون حرف بزنم ؟ ...
دختری بود زیبا , قدبلند و رعنا ... شاید قدش از منم بلندتر بود ...
گفتم : آره عزیزم , بگو چیزی شده اینقدر ناراحتی ؟
گفت : خانم اینجا نمی شه ... می تونم ازتون کمک بخوام ؟ راهنمایم می کنین ؟
گفتم : اگر کاری از دستم بر بیاد چرا که نه ؟ ... بگو ...
گفت : میشه بیرون از مدرسه حرف بزنیم ؟ اینجا نمی شه , موضوع مهمی پیش اومده ...
گفتم : آره , از نظر من مشکلی نیست ... ولی برای پدر و مادرت اشکال نداشته باشه ؟ ... تو باید بعد از مدرسه بری خونه , دلواپست نمی شن ؟
گفت : نه , زنگ می زنم بهشون خبر می دم ...
گفتم : من تا ساعت چهار آزادم , اون موقع کلاس دارم ... کافیه ؟
آب دهنش رو قورت داد و سرشو انداخت پایین و گفت : ان شاالله ... نمی دونم ... شایدم نه ...
دستی زدم روی شونه اش و گفتم : سخت نگیر عزیزم .. .به خونه خبر بده , با هم می ریم ناهار می خوریم ... خوبه ؟ ...
باز چشم های درشت و سیاهش پر از اشک بود ... سر برگردوند و رفت ...
زنگ آخر عطاری خودشو به من رسوند با هم از مدرسه خارج شدیم ...
دستشو گرفتم تو دستم ... با محبت به من نگاه کرد ...
مثل دو تا دوست راه افتادیم ...
ولی یک مرتبه چشمم افتاد به ماشین امیر که نزدیک مدرسه ایستاده بود ...
ناهید گلکار