سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش اول
از همون دور نگاهمون به هم افتاد , منو دید ولی روشو برگردوند و مثل برق گرفته ها گاز داد و ماشین از جا کنده شد و با سرعت رفت ...
چندین سوال به ذهنم رسید ... آیا اون مدرسه ی منو پیدا کرده و به خاطر من اومده بود یا اتفاقی اونجا بود ؟ ... اصلا دم دبیرستان دخترونه چیکار داشت ؟ ...
نکنه با یکی از این دخترا قرار داشته و تا منو دیده فرار کرده ؟ ...
این سومی به نظرم درست تر اومد ...
اون مردی بود که بهش میومد از این کارا بکنه ...
مگه دنبال من نیومده بود تا دم میوه فروشی ؟ مگه صبح تو پله ها منتظر من نبود ؟ ...
با خودم فکر می کردم هر چی می تونم باید ازش فاصله بگیرم ...
حتما زنم داره و این کارا رو می کنه ...
یک تاکسی گرفتم و از اونجا دور شدیم ...
حالا بی اراده مرتب به پشت سرم نگاه می کردم و به اطراف ... و بین ماشین ها دنبال ماشین امیر می گشتم ...
فکر می کردم داره ما رو تعقیب می کنه ... ولی نبود ...
عطاری گفت : خانم میشه بریم یک جای خلوت ؟
گفتم : ولی من گرسنمه ... چی بخوریم ؟
گفت : من اشتها ندارم , شما هر چی دوست دارین بخورین ...
بالاخره دو تا ساندویچ گرفتم و رفتیم تو پارک زیر یک آلاچیق نشستیم ...
من تند تند ساندویچم رو می خوردم ولی اون گذاشته بود روی پاش و به دور دست نگاه می کرد و اصرار من هم فایده ای نداشت ...
در واقع من فکر می کردم یا عاشق شده و یا مشکل خانوادگی داره که هر دوی اینا برای من بی اهمیت بود و بارها این کارو کرده بودم ...
دخترا تو این سن از این مشکلات زیاد داشتن ...
همینقدر که درددلی کرده باشه و منم نصیحتی , کار تموم بود ...
موقع خوردن مرتب می گفتم : بگو عزیزم , گوش می کنم ...
ولی اون صبر کرد تا ساندویچ من تموم بشه ...
ناهید گلکار