سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش دوم
و وقتی شروع کرد , تازه من متوجه شدم چه کار بدی کردم که اونو برای گفتن حرفش معطل کردم ...
از همون شروع بدون اینکه گریه کنه , اشکش اومد پایین ...
صداش می لرزید و انگار بی پناه ترین آدم روی زمینه ...
معلوم بود که دنیا براش تموم شده و هیچ امیدی نداره ...
پرسیدم : اسم کوچیکت چیه عطاری ؟ ...
دست منو گرفت و با التماس گفت : سحر , خانم ...
شما به من قول می دین که حرفایی که بهتون می زنم پیش خودتون بمونه ؟ نمی دونم چرا دلم خواست با شما مشورت کنم ؟ دارم دیوونه میشم خانم ...
من به شما اعتماد دارم ولی اول بهم قول بدین ...
گفتم : قول می دم تو هر شرایطی رازتو رو نگه دارم ... به هیچ کس نمی گم , خاطرت جمع باشه ...
یک آه بلند و سوزناک کشید و گفت : تا این چهار ماه پیش نمی دونستم معنی غصه چیه ؟
همه چیز تو زندگی من خوب و عالی بود ... حالا که حسرت اون روزا می خورم , تازه می فهمم ...
من یک برادر شش ساله دارم و یک پدر و مادر مهربون که هر چی تو زندگی خواستم برام فراهم کردن ...
نازپرورده بودم و بی خیال ...
از صبح تا شب به هر بهانه ای می خندیدم ... دلقک بازی در میاوردم و دیگران رو به خنده وا می داشتم ...
بابام می گفت تو چشم و چراغ خونه ای ...
ناهید گلکار