سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش سوم
تا اینکه یک روز تابستون , بعد از ظهر , مامان داشت از خونه می رفت بیرون تا برادرمو ببره دکتر ...
سخت سرما خورده بود ... از این ویروسی ها که اسهال و استفراغ هم داشت ..
که زنگ در خونه رو زدن ... من رفتم درو باز کردم ...
پسر عموم ایمان بود ... بابا و عموی من , دو تا برادر هستن که همدیگر خیلی دوست دارن ...
با هم کار می کردن , با هم می خوردیم و با هم مسافرت می رفتیم ...
عمو سه تا بچه داره ... یک دختر و یک پسرش ازدواج کردن ولی اونا هم همیشه با ما بودن و ایمان پسر آخرشون بود که از بچگی برای من مثل برادر بود ...
برای همین مامانم با خاطری جمع از اینکه دیگه تنها نیستم , رفت ...
داشتم تلویزیون نگاه می کردم ... اونم نشست نزدیک من ...
پرسیدم : چایی می خوری ؟
گفت : دارین ؟ بیسکویت یا شیرینی چی ؟
گفتم : فکر کن ما تو خونه شیرینی نداشته باشیم ...
بابا اگر خجالت نکشه ؛ هر شب می خره ... عموتو نمی شناسی ؟ ...
گفت : دلم یک چیز شیرین می خواد ...
رفتم تو آشپزخونه و داشتم جلوی اجاق چایی می ریختم که دیدم پشت سرم ایستاده ...
گفتم : برو شکمو , الان میارم ... صبر داشته باش , چرا راه افتادی ؟ ...
وقتی برگشتم , حالت صورتش منو ترسوند ... یک جور بدی به من نگاه می کرد ...
از کنارش رد شدم و با عجله سینی رو گذاشتم رو میز و رفتم به طرف اتاقم ...
ناهید گلکار