سنگ خارا 🥀
قسمت ششم
بخش پنجم
بعد مامان در حالی که قربون صدقه ی من می رفت , می گفت : به کسی نگی مادر ...
بابات بفهمه خون به پا میشه ... تو لکه ی ننگ میشی ...
انگشت نمای خاص و عام می شیم ... دیگه نمی تونی سرتو جایی بلند کنی ...
گفتم : زندگی من نابود شد , اون وقت اون عوضی ول بگرده و خوش باشه ؟ این انصافه ؟ ...
من اگر به قیمت جونم هم شده پدرشو در میارم ...
می کشمش ... نمی ذارم زنده بمونه ...
حالا ببین ...
و مامان با گریه ای که انگار نمی خواست بند بیاد , به من التماس می کرد و آینده ی سیاه تری که روبروم بود رو برام مجسم می کرد ...
فردا زجر دیگه ای رو تحمل کردم ...
مامان منو برد پیش دکتر زنان ...
این ضربه دومی بود که به روح و روانم وارد شد ...
مثل مرده ی متحرک شده بودم ...
یک ماه فقط خوابیدم و گریه کردم ...
تا بالاخره مامان منو برد پیش یک روانشناس ...
باهام حرف زد ... از امید و آینده گفت ... از اینکه من تنها قربانی این مسئله نیستم ...
نمونه های بدی رو به من نشون داد ...
پدری که فرزند خودشو باردار کرده بود , از همه بدتر و نفرت انگیزتر بود ...
اون عقیده داشت من اگر به زندگی عادی برنگردم , حالم خوب نمی شه ...
رابطه ی ما با خانواده ی عموم تیره شده بود ...
ولی جز من و مامان و اون کثافت , کسی نمی دونست جریان چیه ...
سحر سکوت کرد ...
در حالی که حالا من از بغض , گلوم درد گرفته بود ...
پرسیدم : چه کمکی از دست من بر میاد ؟ ... چی رو می خواستی با من مشورت کنی ؟
با دستمال اشک هاشو پاک کرد و گفت : دو هفته پیش با کمال پررویی اومدن خواستگاری من ...
گویا اون از رفتار مامان متوجه شده بود که باید فهمیده باشه و حالا برای جبران می خواد منو بگیره ...
ناهید گلکار