سنگ خارا 🥀
قسمت سیزدهم
بخش دوم
گفت : چقدر خری ... کاش من جای تو بودم ... آخه چه بدی ای داره ؟ بهتر , هیچ کس نمی تونه بهت دروغ بگه و سرت کلاه بذاره ...
حالا بیا امتحان کنیم ... جان من , مرگ من , بگو من الان چی فکر می کنم ؟ ...
صبر کن ... آهان , فکر کردم ... بگو ...
گفتم : نه ... نمی دونم به خدا , چیزی نفهمیدم ...
اگر این تویی که داری در مورد حمید فکر می کنی ...
یک بشکن زد و با خوشحالی گفت : دیدی فهمیدی ؟ همین بود , داشتم فکر می کردم حمید الان کجاست ؟ ...
گفتم : برو بابا , خوب تو به غیر از حمید به چیز دیگه ای فکر نمی کنی ... هر کسی می تونست بفهمه ...
اون شب پرستار رو خواستیم و با یک مسکن قوی خوابیدم ...
ولی حتی تو اون حالت هم آرامش نداشتم و مرتب چیزایی به ذهنم می رسید و به جا هایی می رفتم که تا اون زمان ندیده بودم و برام نا آشنا بود و عجیب تر این بود که وقتی بیدار می شدم , همه چیز یادم بود ...
فردا بارون شدیدی میومد و جز مامان کسی پیشم نبود ...
ثریا هم که از رازم خبر داشت , رفته بود و من با یک سردرد شدید بیدار شدم ...
اونقدر زیاد بود که تاب تحملشو نداشتم ...
ولی تصمیم گرفتم این حالتی که برام پیش اومده رو از همه پنهون کنم ...
ناهید گلکار