سنگ خارا 🥀
قسمت سیزدهم
بخش سوم
وقتی دکتر اومد برای ویزیت , ازش خواستم تنها باهاش حرف بزنم ...
و گفتم : آقای دکتر , من اصلا حالم خوب نیست ... نمی تونم این وضعیت رو تحمل کنم ...
گفت : درسته , منم گیج شدم ... تا حالا به همچین موردی برنخوردم ...
ولی بازم میگم این حالت شما موندگار نیست ...
شما قبلا سابقه ی چنین چیزایی رو نداشتین ؟ ...
گفتم : نه ... فقط در همین حد که خواب هام همیشه تعبیر می شد و گاهی پیش اومده بود یکی رو که تا اون موقع ندیده بودم تو خواب می دیدم و فردای اون روز با اون شخص مواجه می شدم ... همین ...
ولی حسم به دیگران و شناختشون قوی بود و اینم خیلی عادی و برای هر کسی پیش میاد ...
گفت : نه , مطمئنم که برای شما بیشتر از این ها بوده و حس ششم شما تقویت شده ...
حالا من باید مطالعه و مشورت کنم ...
البته وقتی حالتون بهتر شد یک روانشناس بهتون معرفی می کنم ... اون بهتر می تونه شما رو راهنمایی کنه ... تا اون زمان باید صبر داشته باشین و زیاد کسی رو در جریان قرار ندین چون اعصابتون رو به هم می ریزن ...
ولی از خونسردی دکتر و حالتی که با من حرف می زد , متوجه شدم زیاد منو جدی نگرفته و شایدم فکر کرده بود این لوس بازیه یک دختر جوونه ...
ناهید گلکار