سنگ خارا 🥀
قسمت سیزدهم
بخش چهارم
هنوز وقت ملاقات نشده بود و من خوابیده بودم که مامان در گوشم گفت : نگار جان , آقا امیر اومدن ... بیدار شو ...
چشمم رو باز نکردم ... با چیزی که شب قبل دیدم بودم , دوباره چندشم شد ...
واقعا دلم نمی خواست اونو ببینم ...
اومد کنار تختم و آهسته گفت : سلام ... خیلی ما رو ترسوندی , خدا رو شکر که حالت بهتره .. .
وانمود کردم خوابم ...
مامان دوباره صدا کرد : نگار جون , آقا امیر اومدن ...
امیر گفت : نه صداش نکنین , بذارین بخوابه ... من بعدا هم میام ...
الان خیالم راحت شد که دیدمش ...
اما یک ساعت بعد در حالی که همه برای ملاقات اومده بودن و بابا و مرتضی و صادق کنار دور تختم حرف می زدن , یک حس عجیبی بهم دست داد ... قلبم شروع به تند زدن کرد و در یک آن مثل چراغی که روشن و خاموش بشه , باز صورت اون مرد رو دیدم ...
همون لحظه یکی زد به در ...
نگاهم به در بود ... اول امان سرشو آورد تو و گفت: ببخشید , مزاحم نباشم ؟ ...
این بار ضربان قلبم اونقدر شدید بود که تو گوشم می پیچید و نمی گذاشت صدایی رو بشنوم ...
یک جعبه دستش بود ... داد به خندان و همون جا نزدیک در ایستاد ...
کسی تحویلش نگرفت ... هنوز همه اونو مقصر می دونستن و از دستش شاکی بودن ...
ثریا هم نبود که حرفی بزنه ...
ناهید گلکار