سنگ خارا 🥀
قسمت سیزدهم
بخش ششم
ولی بی دلیل نگران بودم که امان دیگه سراغم نیاد و من گمش کنم ...
و این زمانی بود که سه روز بود به بیمارستان هم نیومده بود ...
ولی به محض اینکه رسیدم خونه , امیر با یک سبد گل اومد به دیدنم ...
گفتم : ممنونم , شما رو هم به زحمت انداختم ...
ولی نیازی نیست بیاین اینجا , چون من دیگه حالم خوبه ...
با یک حالت شوخی گفت : این حرفا چیه ؟ من نیام پس کی بیاد ؟
با خودم فکر کردم بیخودی نگار کشش نده , تمومش کن بره پی کارش ...
گفتم : سحر خوبه ؟ وقت نکردم دوباره بهش زنگ بزنم ... از بیمارستان مرخص شد ؟ حتما می دونین سحر شاگرد منه ...
و همه ی جریان و اتفاقاتِ بدی که افتاده رو به من گفته ...
بیشتر از خودم برای اون نگرانم ...
من تازه فهمیدم شما پسرعموی اون هستین ...
یک مرتبه جا خورد ...
حالتش عوض شد و من احساس کردم ...
گفت : دختره ی عوضی ... آشغال ...
نمی دونم واقعا اون اینطور فکر کرده بود یا من تصور می کردم تو شرایط این فکر رو باید به ذهنش رسیده باشه ؟ ...
ناهید گلکار