سنگ خارا 🥀
قسمت چهاردهم
بخش دوم
حالا هر سه تای ما عصبی و پریشون شده بودیم ...
مامان که مات و متحیر به ما نگاه می کرد و نگران این بود که امیر از دست من نرنجه ...
گفتم : آقا امیر , تنها این نیست ...
من بوی دروغ شنیدم ... مسئله صداقت و راستیه ... شما اگر نمی دونستین چرا دم مدرسه وقتی سحر رو دیدین فرار کردین ؟ ...
چرا جلو نیومدین و بگین سحر دخترعموی منه ؟ ...
پس اونجا شاید می دونستین ...
دستشو کوبید تو هم و عصبی تر گفت : ای بابا , برای چی مَته به خشخاش می ذارین ؟ ...
نیومدم چون حساب آبروی شما رو کردم , فکر کردم شاید دلتون نخواد اون ببینه ...
گفتم : شما دوست پسر من نبودی و منم بچه نیستم ...
نمی فهمم چرا شما اینقدر عصبی شدی ؟ برای چی به من پرخاش می کنین ؟
من باید این حرفا رو به شما بزنم یا نه ؟ اصلا حقی دارم ؟ ...
کلافه شده بود و گفت : نگار , تو داری با من دعوا می کنی ... پرخاش من نتیجه ی فکر غلط توست ... نمی تونم تحمل کنم ...
گفتم : همسر شما نه , مادر فرهاد , کجان ؟
چرا گفتین فوت کرده ؟ ...
از جاش بلند شد و گفت : دختره ی احمق ببین نشسته چه چیزایی رو تعریف کرده ...
نگار , اون برای من مرده ... من قبل از ازدواج بهت می گفتم ... ماه که زیر ابر نمی مونه ...
ولی می خواستم اول رابطه ام رو با تو درست کنم ... نمی خواستم اینم سنگی بشه جلوی پام که به تو نرسم ...
همین , باور کن ... وگرنه چه دلیلی دیگه ای ممکنه داشته باشه ؟ ...
گفتم : به نظرم الان حال شما مساعد حرف زدن نیست ... لطفا برین ...
الان نمی شه ...
ناهید گلکار