سنگ خارا 🥀
قسمت چهاردهم
بخش سوم
گفت : من جایی نمی رم ... تا تکلیف این موضوع روشن نشه , جایی نمی رم ...
گفتم : به من گفتین مادرمو بردم بیمارستان ؛ نبرده بودین ... دستتون با شیشه بریده بود ؛ گفتین به در آمبولانس گیر کرده ...
گفت : پس چی می خواستی بگم ؟ تو بودی می گفتی ؟
به تمسخر بلند تر ادامه داد : عموی من داشت پدرم رو که ازش بزرگتره , می زد ...
دو تا خانواده که یک عمر سر یک سفره نشسته بودن , می خواستن همدیگر رو تیکه و پاره کنن ...
من اومدم تو تولد تو اینا رو تعریف کنم ؟ ...
ول کن تو رو خدا , یک چیزی بگو با عقل جور در بیاد ... بعدم , صبر کن ببینم ...
سحر اصلا اونجا نبود که بدونه چه اتفاقی افتاده ... وقتی من زدم تو شیشه , اونا رفته بودن ...
کی به تو گفته ؟
مِن و مِنی کردم و دستپاچه شدم ... نباید این حرف رو می زدم ...
یک وقتایی آدم بدون اینکه فکر کنه روی احساساتش حرفی رو می زنه که به شر اون حرف خودش گرفتار میشه ...
تو دلم گفتم : آخه چه لزومی داشت این موضوع رو عنوان کنی ؟ ...
امیر با ناراحتی چنان داد زد که از جام پریدم ... و پرسید : زود باش بگو این حرف رو کی به تو گفته ؟
من باید بدونم ... اینجا کی آتیش بیار معرکه شده ؟ ...
با ترسی که تو وجودم افتاده بود , در مقابلش کوتاه نیومدم و حرف رو عوض کردم ...
گفتم : چه فرقی می کنه کی گفته باشه ؟ من دیگه نمی تونم به این بحث احمقانه تن در بدم ...
مامان سرم درد گرفته , می خوام استراحت کنم ...
چرا هیچ کس مراعات منو نمی کنه ؟ ...
و رفتم تو اتاقم و درو بستم ...
ناهید گلکار