سنگ خارا 🥀
قسمت چهاردهم
بخش چهارم
صدای امیر رو می شنیدم که داشت با مامان حرف می زد و می گفت : خدا شاهده من روحم هم از این جریانی که نگار میگه , خبر نداشت ...
آخه یکی نیست از اون بپرسه من چه گناهی کردم ؟ ... نگار اصلا منطق نداره ...
مامان گفت : شما اصلا خودتو ناراحت نکن , من با نگار حرف می زنم ... از این چیزا پیش میاد ...
حالا خوبه قبل از عقد همه چیز روشن شد ... برای شما هم خوبه , خدا رو شکر کن ...
ببین آقا امیر , نگار اهل دروغ نیست ... حتی اگر به ضررش باشه , راست و حسینی میگه نمی گم ...
ولی دروغ نمی گه ...
حالا شما هم خودتو ناراحت نکن ... دیگه چیز پنهونی بینتون نیست , راحت شدی ...
وقتی امیر رفت , اعصابم به هم ریخته بود ...
با خودم فکر می کردم خوب حرفش منطقی بود ... چرا من اینقدر از دست اون عصبانیم ؟ ...
ولی قبل از این که این حرفا پیش بیاد هم این حس رو نسبت به اون داشتم و حالا به شدت قوی تر شده بود ...
دلیلشو نمی دونستم ...
و این وسط مامان به هیچ عنوان حاضر نبود امیر رو از دست بده ...
اون شب که فکری آشفته داشتم , دوباره برگشتم به حالتی که تو بیمارستان بودم ...
تا چشمم گرم شد , احساس کردم تو تاریکی بین زمین و آسمون معلق شدم ...
دلم می خواست بیدار بشم ...
این حالت موقع عمل به من دست داده بود اما این تاریکی فرق داشت ...
ناهید گلکار