سنگ خارا 🥀
قسمت چهاردهم
بخش پنجم
آسمون رو دیدم با تمام ستاره هاش ... چنان می درخشیدن که فکر می کردم اگر دستم رو دراز کنم می تونم اونا رو بگیرم ...
آروم شدم ... اینکه موقعیت خودمو می دونستم , برام عجیب بود ... می فهمیدم من الان کجام و اینا همه تو فکر و تخیل منه ...
ولی آروم و بی خیال , تو آسمون چرخ می زدم ...
بعد اون مرد رو دیدم ... کسی که اونجا بهش احساس نزدیکی داشتم و حتی گرمای وجودش رو حس می کردم ...
دستم رو دراز کردم ... تا نزدیک من اومد , یک شوق بی نظیر وجودم رو پر کرد ...
حالا نمی دونم چطوری بود که تو همون حال می چرخیدم ؟!
و اونقدر این کارو کردم تا دیگه چیزی نفهمیدم و خوابم برد ...
صبح مثل بچه احساس معصومیت می کردم ...
انگار از هر گناهی پاک شده بودم ...
همه چیز به نظرم قشنگ و دوست داشتی میومد ...
برای همین دلم نمی خواست به امیر فکر کنم ... اینکه اون خطایی کرده بود یا دروغی گفته بود برام مهم نبود , نمی خواستم اون تو زندگی من باشه ...
ناهید گلکار