سنگ خارا 🥀
قسمت چهاردهم
بخش ششم
ولی من تنها یک طرف قضیه بودم ... و کل خانواده مخصوصا مامان , طرف اون ...
امیر چند روزی پیداش نشد ولی مامان هر روز برای نزدیکی به اون یک کاری می کرد ..و
فرهاد رو میاورد خونه ی ما و بهش غذا می داد ... و هر چی درست می کرد پنهون از من یواشکی برای امیر می فرستاد ...
هر وقت اعتراض می کردم , کارمون به دعوا می کشید و باز اون با استدلال های خودش موضوع رو به حاشیه می کشید ...
چند بار گفتم : مامان جان , این مرد هم گناه داره ... من قصد ندارم با اون ازدواج کنم , چرا بیخودی امیدوارش می کنی ؟
گفت : وا ؟ به تو چه ؟ ... من به تو کار ندارم ... همسایه است , ثواب داره ... کاری نکردم , یک بشقاب غذا فرستادم ...
می گفتم : مامان , نکن ... نفرست ... خواهش می کنم ... به خدا کارت درست نیست , دردسر درست می کنی ...
اینو بذار به عهده ی من , می دونی که به حرف شما من خودمو تو چاه نمیندازم ...
گفت : آره , جون خودت ... حالا همین طور ادامه بده ببینم چاه کدومه راه کدوم ؟ ... فردا که موهات مثل دندونت سفید شد و رفتی زن یک پیرمرد شدی , بهت میگم سلام نگار خانم ؛ دیدی به حرف من رسیدی ؟
گفتم : حداقل این بچه رو نیار اینجا ... اون خودش پدر داره , مادربزرگ داره ... قبلا کی ازش مراقبت می کرد ؟ همون ها بکنن ...
می گفت : وای ... وای از دست تو نگار , کشتی منو ... شمر شدی به خدا ... تو چطور دلت میاد این بچه تک و تنها بمونه ؟ ...
تا بالاخره رفتم مدرسه و کلاس های خصوصیمو شروع کردم ...
ولی از مردی که باهاش تصادف کرده بودم , خبری نبود ... دیگه کاملا ارتباط ما با اون قطع شده بود ...
ناهید گلکار