سنگ خارا 🥀
قسمت پانزدهم
بخش دوم
ثریا برای مامان توضیح داد و گفت : چیزی نیست , نگران نشو ... یک دفعه من دلم برای شیما شور زد ... چه می دونم ... همینطوری بود دیگه ... خوب زنگ زدیم دیگه , همین ...
مامان پرسید : خوب , حالا چی شد ؟
ثریا گفت : هیچی , اشتباه کردم ...
اما من خیلی حالم بد بود ...
چشمم باز بود ولی هنوز یک چیزی اذیتم می کرد ... طوری که فقط راه می رفتم و آروم و قرار نداشتم ...
حالا دیگه می دونستم که یک اتفاقی تو راهه و من بی دلیل این چیزا رو ندیده بودم ...
فورا نذر محک کردم ... به نماز ایستادم و آیه الکرسی خوندم و دست به دامن خدا شدم که اتفافی برای شیما نیفته ...
ولی دوباره در یک لحظه ی کوتاه , شیما و صادق و نازگل رو تو هوا دیدم ...
مثل صاعقه زده ها می لرزیدم و بالا و پایین می پریدم و زجر می کشیدم ...
دیگه حالا بابا و مامان و حتی شایان نگران شده بودن و نمی دونستن چی شده ...
طاقت نیاوردم دوباره زنگ زدم به شیما ... جواب نداد ...
دیوونه شده بودم ... برای اولین بار در زندگیم فریاد می زدم : جواب نمی ده ... جواب نمی ده ... خدا ...
ثریا فورا صادق رو گرفت ...
اونم جواب نداد ...
من مثل مار به خودم می پیچیدم ... طوری که فکر می کردم تقصیر منه ...
گریه می کردم ولی حال مامان از همه بدتر بود ...
و مرتب تلفن اونا رو می گرفتیم ولی فایده ای نداشت ...
ثریا تو این کارا زرنگ بود ... فورا زنگ زد به پلیس راه ...
ولی هنوز خبری از تصادف نداشتن ...
بابا معطل نکرد ...
در حالی که درست اصل قضیه رو نمی دونست , گفت : آخه چرا اینطوری می کنین ؟ از کجا می دونین اتفاقی افتاده ؟ ...
من می رم دنبالشون ...
من و ثریا و بابا با عجله راه افتادیم طرف جاده ی لواسون ...
مامان به شادی و خندان زنگ زد و اونا هم راه افتادن ... بعدم به امیر خبر داد و خودش با اون دنبال ما اومدن ...
همه به طرف جاده ی لواسون رفتیم ...
ناهید گلکار