سنگ خارا 🥀
قسمت پانزدهم
بخش سوم
تلفن ها دستمون بود ؛ مرتب زنگ می خورد و با هم حرف می زدیم ...
همدیگر رو دلداری می دادیم ولی هیچ کس حال خوبی نداشت ...
ثریا دوباره تو راه زنگ زد پلیس راه ...
این بار گفتن : یک مورد چپ کردن داریم که براش نیرو اعزام کردیم ...
حالا ما چه حال و روزی داشتیم , فقط خدا می دونه ... ولی برای رفتن به اتوبان بابایی وارد تونل نیایش شدیم ...
اما وسط راه ماشین ها بدون حرکت ایستاده بودن ...
حتی تلفن هم درست آنتن نمی داد ...
خندان و شادی با مرتضی و احسان با فاصله زیاد توی تونل بودن ...
ولی امیر هنوز نرسیده بود ...
ثریا بهشون خبر داد راه بسته است وارد تونل نشن ...
حال و روز ما معلوم بود ... گیر افتاده بودم و من داشتم دیوونه می شدم ...
ترافیک اونقدر شدید بود که شاید یک قدم یک قدم جلو می رفتیم و ما سخت ترین لحظات عمرمون رو گذروندیم و تنها کاری که از دستمون بر میومد , گریه بود ...
حتی لاین سمت راست هم بسته بود ...
و این وسط حرفای بابا از همه بدتر بود ...
به زمین و زمان فحش می داد ... به ترافیک به این شهرِ آلوده از دود ...
و به هر کس که باعث این کار شده ...
تا انتهای تونل یکم راه باز شد و گوشی من زنگ خورد ...
شیما بود ...
اونقدر هیجان زده شده بودم که نمی تونستم وصلش کنم ... فریاد زدم : شیماست ....
الو شیما جان , خوبی خواهر ؟
با گریه گفت : نگار به دادم برس , چپ کردیم ... الان من و صادق رو از تو ماشین کشیدن بیرون ...
فریاد زدم : نازگل ؟ ...
گفت : خوبه , اول اونو در آوردن ... بسته بودمش به صندلی , چیزش نشده شکر خدا ...
گفتم : صادق چی ؟
گفت : زخمی شدیم ... داریم می ریم بیمارستان ...
گفتم : ما تو راه هستیم , الان می رسیم خواهر جون ...
گفت : نه دیگه اینجا نیاین , الان داریم سوار آمبولانس می شیم ... بیاین بیمارستان ...
ناهید گلکار