سنگ خارا 🥀
قسمت پانزدهم
بخش چهارم
وای , خدای من ... اون ترافیک همون جهمنی بود که من دیده بودم ...
واقعا داشتم از دود ماشین ها و هوای آلوده و دلواپسی می مردم و راهی هم برای فرار نداشتیم ...
ثریا با مامان تماس گرفت و گفت : بچه ها رو بردن بیمارستان ... از یک راه دیگه برین ...
حالا باید تو این ترافیک خیلی راه رو می رفتیم تا بتونیم دور بزنیم ...
طوری شد که هیچ کدوم به بیمارستان نرسیدیم ...
کار مداوای اونا تموم شد و با امیر و مامان رفتن خونه ...
شیما و صادق چند روزی خونه ی ما موندن ولی این حادثه منو به شدت به فکر انداخته بود ...
به ثریا گفتم : اگر به ذهن منم نرسیده بود , این اتفاقات میفتاد و ما هم که هیچ اثری نداشتیم ولی اینقدر عذاب نمی کشیدیم ...
چرا اینطوری میشه ؟ اصلا دلیلش چیه ؟ من نمی خوام ... چیکار کنم ؟
گفت : ببین , از حکمت خدا کسی خبر نداره ...
شاید اون صدقه و دعایی که کردی اثر داشت که با وجود اینکه ماشین چپ کرده بود هر سه تا عزیزت سالمن ...
به این فکر کن شاید تو وسیله ای , کسی چه می دونه ...
گفتم : ولی باز این امیر پاش اینجا باز شد ... دیدی چطوری با همه گرم گرفته بود ؟
گفت : خوب , تو هم که اصلا بهش محل نذاشتی ... بیچاره با لب و لوچه ی آویزن رفت ... تو ندیدی , موقع رفتن زیرچشمی تو رو نگاه می کرد ... انگار می خواست ازش تشکر کنی ...
گفتم : برو بابا , می خواست نیاد ... مامان به اندازه ی همه ی ما ازش تشکر و قدردانی کرد ...
و این طوری شد که من وضعیتی که برام پیش اومده بود رو قبول کردم ...
ولی دیگه اون آدم سابق نبودم ... مدام در هراس پیش بینی یک حادثه ی ناخوشایند , زندگی می کردم ...
به خصوص اینکه اصلا از این کار خوشم نمی اومد , به جز مواقعی که اون مرد رو می دیدم ...
با اون تو رویاهای خودم غرق بودم ... بارها و بارها اونو می دیدم و حس نزدیکی و محبتی که به اون داشتم , شده بود همه دلخوشی من تو زندگی ...
ناهید گلکار