سنگ خارا 🥀
قسمت پانزدهم
بخش پنجم
شاید می تونستم پیداش کنم , ولی این کارو دوست نداشتم ...
فکر می کردم اگر تقدیر من باشه خودش منو پیدا می کنه ... ولی هر چقدر انتظار می کشیدم فایده ای نداشت ...
امیر مدام به عنوان همسایه , دادن ظرف غذا و یا بردن فرهاد , میومد و می رفت ... بدون اینکه من کوچک ترین امیدی بهش بدم و جز سلام و خداحافظی حرفی بزنم ...
ولی اون هر کجا منو می دید سعی می کرد با نگاهش به من بفهمونه که هنوز چشمش دنبال منه ..
. و منم سعی می کردم هر چی می تونم ازش دوری کنم ...
این طوری زمستون تموم شد و بهار اومد ...
آخرای فروردین بود که یک روز جمعه , شادی همه رو به ناهار دعوت کرده بود ...
من از شب قبل برای کمک به اون رفته بودم ... همه دور هم بودیم ... ناهار خوردیم ...
بعد از ظهر , من یک کلاس خصوصی داشتم ... برای همین زودتر از بقیه از خونه ی شادی رفتم ...
کارم که تموم شد , دیگه حوصله ی برگشتن به خونه ی اونو نداشتم ؛ پس تاکسی گرفتم و رفتم به طرف خونه ی خودمون ...
سر خیابون پیاده شدم تا یکم راه برم ...
بهار بود و هوا دل انگیز ...
با اینکه نزدیک غروب بود , از بارون شب قبل برگ های تازه در اومده ی درخت ها برق می زدن و کلی پرنده روی اونا آواز می خوندن ...
این طور مواقع من سر به هوا می شدم ...
به چیزی جز اون طبیعت فکر نمی کردم ... سرم مدام بالا بود ؛ به دنبال پرنده ای که به اون زبیایی می خوند می گشتم ...
در آهنی پایین باز بود ... تعجب کردم ... از پله ها رفتم بالا و کلید انداختم رفتم تو خونه ...
ناهید گلکار