سنگ خارا 🥀
قسمت پانزدهم
بخش ششم
تا اومدم درو ببندم , امیر دستشو گذاشت رو در و هل داد و بازش کرد ...
گفتم : سلام , چیزی می خواستین ؟
گفت : تو منو بازی می دی ؟ از دستت عصبانیم ...
گفتم : نه , خدا رو شاهد می گیرم من اصلا با شما کاری ندارم ... لطفا برین دنبال زندگی خودتون ...
با یک حالت عصبانی یک قدم اومد جلو ... تو پاشنه در ایستاد و گفت : برای همین میگم منو بازی می دی ...
تا حالا کسی با من این کارو نکرده ... تو حق نداری منو به خاطر کار یکی دیگه قضاوت کنی ...
گفتم : می دونم , حق با شماست ... ولی به خدا من حریف مامانم نمی شم ... بهتون گفته بودم به طناب اون تو چاه نرین ... شما از من حرفی شنیدین که امیدوارتون کرده باشم ؟ ...
فقط نمی خوام زن شما باشم , همین ... و اینم چندین بار به خودتون گفتم ... این میشه بازی دادن ؟
یک قدم دیگه اومد جلو و گفت : تو با من ازدواج می کنی ... هم از نظر خانواده از تو بهترم , هم از نظر شکل و قیافه ... نمی دونم به چیت می نازی ؟ ...
از نگاه و رفتارش احساس خطر کردم ...
داشتم فکر می کردم چرا پس من اینقدر بی خیال بودم ؟ برای چی به ذهنم نرسیده بود ؟
گفتم : آره , واقعا شما بهترین ... باشه , در موردش فکر می کنم ... حالا لطفا از اینجا برین ...
خوب نیست شما رو اینجا ببینن ...
بازم اومد جلوتر و درو پشت سرش بست ...
و گفت : حالا حرف بزنیم ... دیگه کسی ما رو نمی ببینه ...
ناهید گلکار