سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش دوم
اما شنیدم که خانم حقایقی ازش می پرسید : چی شده آقا امیر ؟ اتفاقی افتاده ؟ ...
صدای امیر نیومد ...
ولی خانم حقایقی در خونه ی ما رو زد ...
بازش کردم ...
هنوز چاقو دستم بود ... وحشت زده شد و گفت : وای خدا مرگم بده , کاری باهات کرد ؟
چاقو رو پرت کردم کنار دیوار و گفتم : نه خانم حقایقی ...
من اینطوری فکر کردم و ترسیدم ... اومده بود چیزی بپرسه , با مامان کار داشت ...
من تنها بودم , ترسیدم ... بیچاره رو هم ترسوندم ...
گفت : وای قلبم ... خدا رو شکر ... خوب کاری کردی مادر , آفرین ... به هیچ کس اعتماد نکن ...
ولی خداییش آقا امیر خیلی مرد خوبیه , بدی ازش ندیدیم ...
گفتم : بله , می دونم ... چون برای یکی از شاگردام اتفاق افتاده بود , من ترسیدم ... اشتباه کردم ... ببخشید شما رو هم نگران کردم ...
گفت : آخه مامانت می گفت با آقا امیر نامزد کردین , چی شد پس ؟
گفتم : همچین خبری نبود ... مامانم اینطوری دلش می خواد ولی من قبول نکردم ... شما بفرمایید ... بازم ببخشید که مزاحم شدم ...
هنوز دست و پام می لرزید ...
این صحنه ی رو برو شدن با امیر رو من تو بیمارستان دیده بودم و بعد از این همه مدت , تکرار شده بود ...
دیگه نمی تونستم این حس رو دست کم بگیرم ... باید می رفتم پیش یک روانشناس و با یکی حرف می زدم ...
ناهید گلکار