سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش سوم
خانواده ی سحر از تهران رفته بودن ...
دلم می خواست باهاش حرف بزنم ولی فرصت نمی شد و دیگه با اوضاعی که پیش اومده بود , صلاح نبود بیشتر از این وارد این جریان بشم ...
ولی اون روز فکر کردم یک زنگ بهش بزنم و از خانواده ی عموش بپرسم ...
مامانش گوشی رو برداشت ... در مورد سحر پرسیدم ...
با صدایی که انگار از ته چاه به گوش می رسید , گفت : فعلا تحت نظر دکتره , امسال رو که دیگه مدرسه نرفت ...
ما هم اومدیم یک شهر غریب و تنها موندیم ... شما چطورین ؟
پرسیدم : از خانواده ی عموش چه خبر دارین ؟ نفهمیدن چرا اون پسر این کارو کرد ؟
گفت : والله همه تقصیرها رو گردن من انداختن ... ولی خودشونم می دونن که یک لج و لجبازی بوده ...
گفتم : واقعا ...
گفت : راستش نگار خانم , اونا سحر برای پسر بزرگشون می خواستن .. اونم یک بچه داشت و سنشم خیلی از سحر بیشتره , ولی پسر خوبیه ...
گفتم صبر کنین سحر بزرگ بشه خودش تصمیم بگیره ...
حالا نمی دونم این یکی این کارو کرد که مجبورمون کنه بدیم به اون یا چیز دیگه ای بود ؟ ...
آخه من چه می دونستم پسری که از بچگی تو دامن من بزرگ شده یک همچین کاری می کنه ؟ ... باورش سخته ...
حالا می گفتن بدین به این یکی ...
انگار دختر من دستمال آشپزخونه بود که این نشد اون یکی دیگه ... دارم می سوزم نگار خانم ... از صبح تا شب جِز می زدم و ناله و نفرینشون می کنم ...
پرسیدم : سحر پسرعموی بزرگشو می خواست ؟
گفت : ای بابا , سحر بچه است ... با دو تا نگاه و دو تا کادو گول می خوره ... چه می دونه شوهر چیه ؟ نه بابا , من که نمی خواستم به این زودی ها شوهرش بدم ...
گفتم : پسرعموش اونو خیلی می خواست و این جریان که پیش اومد پا پس کشید ؟
گفت : می خواست , ولی خیلی پیش تر از اینا کنار کشیده بود ..
دیگه حرفی نمی زدن ... نمی دونم والله ...
گفتم : مرسی بهم اعتماد کردین ... خانم عطاری وقتی سحر بیدار شد , سلام منو برسونین ...
ناهید گلکار