سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش پنجم
از فردا , امیر دیگه سر راهم سبز نمی شد ...
وقتی می رفتم پایین , تو پله نبود که وانمود کنه اتفاقی با هم روبرو شدیم ...
ولی من به شدت معذب بودم ... داشتم فکر می کردم چیکار کنم که درست باشه ...
هنوز شایان و فرهاد با هم می رفتن مدرسه و برمی گشتن ...
و اون همسایه بالای خونه ی ما بود ...
دیدن اون کابوس ها بیشتر از رویاهام برای من شده بود جزیی از زندگیم ...
چندین دکتر عوض کردم ...
ولی همه اونا یا می گفتن طبیعیه و خیلی ها مثل شما هستن یا موضوع رو به اندازه ای که منو ناراحت می کرد , جدی نمی گرفتن ...
از حرف هاشون چیزی سر در نمیاوردم ...
تا بالاخره ثریا از یک خانم دکتر برام وقت گرفت و گفت : بعد از ظهر ساعت شش برو ...
دیگه چشمم آب نمی خورد کسی بتونه برام کاری بکنه , ولی رفتم ...
ساختمون مطب تو بالای شهر ولی قدیمی و کهنه بود ... پله های باریک و دیوارهای خراب , یک آن منو از رفتن منصرف کرد ...
می خواستم برگردم ...
حال و روز اون مطب به من می گفت اینجا کسی نمی تونه کاری برای تو بکنه ...
ولی دلم گواهی دیگه ای می داد ...
درست سر ساعت رفته بودم و با اینکه چند نفر دیگه نشسته بودن , منو فرستاد تو ...
برخلاف جاهای دیگه که مدت زیادی معطل می شدم ...
دکتر یک خانم کوتاه قد و لاغر بود ... به اصطلاح ریزه میزه ...
ازم استقبال کرد ... حدود پنجاه سال نشون می داد ولی صورت مهربون و دلنیشنی داشت که از همون لحظه ی اول بهش اعتماد کردم ...
نشست و همه ی جریان رو با حوصله گوش کرد ...
اونقدر دقیق بود که اگر چیزی رو جا مینداختم فورا می پرسید و این باعث شد جریان سحر و امیر رو هم بهش بگم ...
بعد , اون شروع کرد ازم سوالاتی در مورد خانواده ام و کارم و اینکه اوقاتم رو چطوری می گذرونم پرسید ...
منم عین واقعیت رو تعریف کردم ...
ناهید گلکار