سنگ خارا 🥀
قسمت شانزدهم
بخش هفتم
به نظرم این خیلی خوب بود ... کاش ما تا ابد به فرشته ها اعتقاد داشتیم که روی شونه ی ما نشستن ...
ببین خیلی ها خوبی می کنن ولی خالص نیستن ...
این نیروی فوق العاده یک مرتبه در وجود تو پیدا نشده , به مرور زمان تو فکر و مغزت رشد کرده و با یک از خود بیخود شدن خودشو نشون داده ...
نترس ... اینو نعمت خدا و پاداشی که طبیعت به مهربانی تو داده , بپذیر ...
به هر حال کسی نمی تونه جلوی فکر و حس ششم رو بگیره ... شک ندارم تو از این موهبت خدا هم به نحو احسن استفاده می کنی ...
و مطمئن هستم که حکمتی تو این کار خدا هست که ما نمی دونیم ...
احساس می کردم راحت شدم ...
دیگه ترسی تو وجودم نبود ...
گفتم : خانم دکتر می دونم این چیزایی که به من گفتین , منظورم تعریف هایی بود که از من کردین , به این شدت نیست ...
ولی فکر می کنم شما کارتون رو خیلی خوب انجام دادین ... من قانع شدم و راحت ...
منم فکر می کنم شما بهترین دکتری هستین که تا حالا دیدم ...
و سعی می کنم همونی بشم که شما بهم نسبت دادین ...
یک سوال دیگه ازتون دارم ... به نظر شما در مورد امیر من اشتباه می کنم ؟
گفت : در مورد اون آقا من نمی تونم قضاوت کنم , ولی ازدواج یک معقوله ی دیگه است ... تو اون حس رو نسبت بهش نداشتی , اگر اینطور بود شاید مثل بقیه ی آدما در موردش فکر می کردی ... کنجکاوی نشون می دادی و در نهایت می بخشیدی , چون می خواستی ...
ناهید گلکار