سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش اول
همون جا موندم ...
اومد جلو و با خنده گفت : تو رو خدا مراقب باشین ... شما بازم جای خطرناکی وایستادین ...
گفتم : مراقبم ... اون شب واقعا حواسم جمع نبود ... شما خوبین ؟ ...
گفت : مرسی , از لطف شما ...
ولی بازم می گم , هنوز خودمو سرزنش می کنم ... خیلی صحنه ی بدی بود ...
من وارفته بودم و نمی دونستم چیکار کنم و چی بگم ؟
چند لحظه هر دو همین طور مونده بودیم ...
احساس کردم یکم استرس داره ...
بالاخره گفت : خوب دیگه مزاحمتتون نمی شم ... بفرمایید ولی مراقب باشین راننده ناشی مثل من زیاده ...
با اجازه ...
و قبل از اینکه من حرفی بزنم , رفت ...
راستش از اینکه بره و دوباره پیداش نکنم , ترسیدم ...
یکم رفت و یک مرتبه ایستاد و برگشت ...
به ذهنم این کلمه رسید ... " بگم ؟ "
که همین یک کلمه باعث شد من کاری بکنم که هرگز فکرشم نمی کردم ...
چند قدم رفتم جلوتر و با هیجان گفتم : بگین ...
هاج و واج به من نگاه کرد ...
زود خودمو جمع و جور کردم برای اینکه شک نکنه , فورا گفتم : تعارف نمی کنین منو برسونین ؟
دیگه اینو بهم بدهکارین , آخه ما تصادف کردیم ...
با اشتیاق گفت : خدا شاهده می خواستم بگم , ولی فکر کردم دور از ادب باشه و یک وقت ناراحت نشین ...
گفتم : اگر مزاحم نیستم ؟ ...
گفت : نه خیر , شما مراحمی ...
زود در ماشین رو باز کرد و نشستم ...
دوید اون طرف و خودشم سوار شد ... کاملا مشخص بود که مثل من استرس داره ...
دوباره تاکید کرد : نگار خانم واقعا ادب حکم می کرد که شما رو برسونم ... ولی این روزا اعتماد از بین مردم رفته , فکر کردم نکنه ناراحت بشین ...
گفتم : نه بابا , دیگه ما شما رو شناختیم ...
رفتار شما تو این مدت باعث شد که من بهتون اعتماد داشته باشم ...
راه افتاد و گفت : میسرتون کدوم طرفه ؟
آدرس دقیق خونه رو دادم و گفتم : حتما راهتون دور میشه ...
گفت : نه ... تازه , اصلا مهم نیست ... با پدر و مادر زندگی می کنین ؟
گفتم : بله و با یک برادر هشت ساله ...
سه تا خواهرام ازدواج کردن ...
ناهید گلکار