سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش دوم
به ذهنم رسید ... " وای باورم نمی شه , خودش پیشنهاد داد ... چه شانسی ... "
نگاهش کردم ... حرف نمی زد ...
ای خدا , من می تونم ذهن اونم بخونم ... خیلی عجیب بود ...
ولی نباید می فهمید ...
بعد گفت : شما دبیر فیزیک هستین , درسته ؟
گفتم : بله .... پس می دونستین ؟
گفت : مامانتون گفتن ... منم کارشناس کشاورزی هستم ...
دوباره به ذهنم رسید ... " پس یعنی الان از کجا میاد ؟ "
باز به صورتش نگاه کردم ... حرف نمی زد ...
گفتم : الانم کلاس خصوصی داشتم .... مثل اون شب که با شما تصادف کردم , همین جا بودم ...
گفت : وای اون شب رو یادم نندازین , خیلی شب بدی بود ... ولی چقدر خانواده ی مهربونی دارین ...
همه با هم متحد بودن , به هم می رسیدن ... خیلی هم برای شما نگران بودن ...
گفتم : خانواده ی من یک قبیله ی سرخپوستی هستن ... درست مثل اونا , آروم و با شخصیت و بامرام ... و یک مرتبه حمله می کنن و دیگه چشمتون روز بد نبینه ...
تا حالا دیدین سرخپوست ها حمله می کنن , چطوری میشن ؟ همینطور ...
قلع و قمع می کنن و می رن جلو ... شهرام مهرام سرشون نمی شه ...
به خنده افتاد ... قاه قاه و بلند , طوری که ریسه رفته بود و نمی تونست جلوی خودشو بگیره ...
گفت : اون شب اول که اومدن بیمارستان رو به خاطر آوردم ...
هر کس منو می دید ...
و باز از خنده غش کرد ...
و با همون حال گفت : یک حمله به من می کرد ...
البته من بهشون حق می دادم , ولی شما خیلی مثال بامزه ای زدین ...
ناهید گلکار