خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۹:۱۲   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفدهم

    بخش دوم



    به ذهنم رسید ... " وای باورم نمی شه , خودش پیشنهاد داد ... چه شانسی ... "

    نگاهش کردم ... حرف نمی زد ...
    ای خدا , من می تونم ذهن اونم بخونم ... خیلی عجیب بود ...

    ولی نباید می فهمید ...
    بعد گفت : شما دبیر فیزیک هستین , درسته ؟
    گفتم : بله .... پس می دونستین ؟
    گفت : مامانتون گفتن ... منم کارشناس کشاورزی هستم ...
    دوباره به ذهنم رسید ... " پس یعنی الان از کجا میاد ؟ "
    باز به صورتش نگاه کردم ... حرف نمی زد ...
    گفتم : الانم کلاس خصوصی داشتم .... مثل اون شب که با شما تصادف کردم , همین جا بودم ...
    گفت : وای اون شب رو یادم نندازین , خیلی شب بدی بود ... ولی چقدر خانواده ی مهربونی دارین ...
    همه با هم متحد بودن , به هم می رسیدن ... خیلی هم برای شما نگران بودن ...
    گفتم : خانواده ی من یک قبیله ی سرخپوستی هستن ... درست مثل اونا , آروم و  با شخصیت و بامرام ... و یک مرتبه حمله می کنن و دیگه چشمتون روز بد نبینه ...
    تا حالا دیدین سرخپوست ها حمله می کنن , چطوری میشن ؟ همینطور ...
    قلع و قمع می کنن و می رن جلو ... شهرام مهرام سرشون نمی شه ...
    به خنده افتاد ... قاه قاه و بلند , طوری که ریسه رفته بود و نمی تونست جلوی خودشو بگیره ...
    گفت : اون شب اول که اومدن بیمارستان رو به خاطر آوردم ...
    هر کس منو می دید ...

    و باز از خنده غش کرد ...

    و با همون حال گفت : یک حمله به من می کرد ...
    البته من بهشون حق می دادم , ولی شما خیلی مثال بامزه ای زدین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان