سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش سوم
منم از خنده ی اون می خندیدم ...
ادامه داد : نگار خانم اگر برم در منزل , اشکالی نداره ؟
گفتم : نه خیر , چون من معمولا این کارو نمی کنم و حالا هم فکر بدی در مورد من نمی کنن ...
من یک مامان دارم که تمام تلاش خودشو می کنه که منو شوهر بده ...
باز خندید و گفت : تو رو خدا ؟ بر عکس مادر من ... اصلا دلش نمی خواد من زن بگیرم ...
چندین بار گفتم مادر جون یک فکری برای من بکن ...
میگه باشه مادر , تو فکرت هستم ... هر وقت یک دختر خوب پبدا کردم بهت می گم ...
ولی خدا رو شاهد می گیرم اصلا نمی گرده که پیدا کنه ...
حالا همین طور با هم می خندیدم و حرف می زدیم ...
گفتم : چرا خودتون یکی رو انتخاب نمی کنین ؟ ...
گفت : نمی دونم , شخصیتم طوری نیست که با کسی آشنا بشم ... یعنی نمی تونم ... یا تا حالا نشده ...
گفتم : برادر و خواهر ندارین ؟ ...
گفت : برادر بزرگم رفته آمریکا و همون جا زن گرفته ... خواهرم هم شوهر کرده , رفتن آبادان زندگی می کنن ...
پدرم سال هاست عمرشو داده به شما ...
و من موندم و این مادر که فکر کنم منو برای خودش نگه داشته ...
تلفنم زنگ خورد ... خندان بود ...
گفتم : ببخشید حرفتون رو قطع می کنم ... یه سرخپوست زنگ زده , جواب بدم ...
تا گوشی وصل شد قبل از اینکه من حرفی بزنم , خندان با صدای بلند و بغض آلود گفت : نگار ... نگار , همین الان بیا اینجا تکلیف منو با این مرتضیِ زبون نفهم روشن کن ...
بهت نگفتم اگر بیاد ور دل مادرش چی میشه ؟ از صبح تا شب خوابیده ...
هنوز از خونه نرفته بیرون , برمی گرده ... نه کاری , نه پولی ... افتادم زیر دست مادر و پدرش ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ...
گفتم : باشه عزیزم , خودتو ناراحت نکن ... الان مرتضی کجاست ؟
گفت : خبرش رفته بالا , خونه ی مادرش ...
گفتم : باشه عزیزم ... قربونت برم , خواهر جون , جر و بحث نکن تا من بیام ...
ناهید گلکار