سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش پنجم
- اجازه می دین اینجا یک چیزی بخرم بخوریم ؟ معجون های خوبی داره , دوست دارین ؟ ... دیرتون نمی شه ؟
گفتم : نه ... اتفاقا منم معجون خیلی دوست دارم ...
فورا زد کنار و با خوشحالی رفت پایین و دو تا لیوان بزرگ گرفت و اومد و گفت : شما از سر کار اومده بودین ... الانم که می خواین برین میونجیگری , باید قوت داشته باشین ...
همین طور که می خوردیم , با هم حرف می زدیم ...
با اون احساس غریبی نمی کردم ... ناخودآگاه بی ریا و صادقانه همه چیز رو از زندگیمون به هم می گفتیم ...
درست جلوی در خونه ی خندان نگه داشت ... تو یک خیابون تنگ و باریک ...
پیاده شدم و تشکر کردم ... اونم اومد پایین ...
خم شد و گفت : خیلی خوشحال شدم شما رو دیدم , خدا نگهدارتون باشه ...
باز تو دلم هراس افتاد نکنه بره و شماره ی منو نخواد ...
گفتم : واقعا زحمت دادم ... منم خوشحال شدم خیلی زیاد ...
و راه افتادم برم ...
تو دلم می گفتم : صدام کن ... صدام کن ...
ولی نکرد ...
برگشتم , هنوز ایستاده بود ...
یک لبخند زدم و گفتم : چیزی یادتون نرفته ؟ ...
دوید اومد جلو و گفت : قول بدین ناراحت نشین از دستم ... میشه شماره ی شما رو داشته باشم ؟ ...
فورا با عجله گفتم : چرا , حتما ...
و با خنده ادامه دادم : اشکالی نداره , خوب ما با هم تصادف کردیم ...
شماره رو گفتم و اونم رو تلفش زد و منو گرفت و قطع کرد و گفت : معذرت می خوام ...
حالا شما هم شماره ی منو دارین ... اگر کاری چیزی داشته باشین , در خدمتم ... خوب ما با هم تصادف کردیم ...
و هر دو خندیدیم ...
دیگه از شدت شوق نمی تونستم حرف بزنم ...
اون نمی دونست من چقدر دیر آشنام و تا اون زمان همچین کاری نکردم ...
نمی دونست که من مدت هاست منتظرش بودم و با اون احساس خوبی داشتم ...
دستپاچه سوار شد و رفت ...
ولی من ناباروانه پشت در ایستاده بودم و حال عجیبی داشتم که تا با اون بودم , متوجه نمی شدم ...
ناهید گلکار