سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش ششم
حالا احساس می کردم تمام رویاهام به حقیقت رسیده ...
اینکه من نزدیک یک ساعت کنار کسی بودم که شور عشق رو تو وجودم انداخته بود , قلبم رو گرم می کرد ...
اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم خونه ی خندان ... برعکس همیشه که با استرس و هیجان خودمو می رسونم و از نگرانی می مردم و زنده می شدم ...
مرتضی درو باز کرد ...
گفت : سلام نگار , خوش اومدی ... باز تو رو به زحمت انداختیم ...
بیا ببین خندان داره با من چیکار می کنه ... روزگار برام نذاشته ... یک آب خوش از گلومون پایین نمی ره ... یعنی نمی زاره که بره ...
پرسیدم : کجاست ؟
گفت : پایین ... بفرما ...
از چهار تا پله ی زیرزمین رفتیم پایین ... بعد از پله , یک راهروی کوتاه بود و یک فضای چهل متری ...
دور تا دور دیوارهای اون سنگ شده بود و یک اتاق کوچیک و یک آشپزخونه سمت راست داشت و روبرو سر تا سر پنجره بود و یک در که به حیاط باز می شد ...
خندان روی مبل نشسته بود و داشت گریه می کرد ... از جاش بلند نشد چون می خواست درجه ی غم و اندوهش رو به من نشون بده ...
مثل اینکه پیش از اینکه من برسم داشتن جر و بحث می کردن ...
در حالی که با دیدن من گریه اش شدیدتر شده بود , خم شدم و بوسیدمش و پرسیدم : اشکان کجاست ؟
گفت : بالا ...
گفتم : خوب کاری کردی , اون بچه دیوونه بازی های شما رو نبینه بهتره ...
گفت : نبینه ؟ چی رو نبینه نگار ؟ بچه ی طفل معصوم من چایی شیرین و نون و پنیر دوست داره , نداریم ... نگار , پنیر و شکر نداریم که بهش بدم ... باورت می شه ؟
بهش میگم برو بخر , رفته آشغال مرغ گرفته آورده و میگه سوپ درست کن ...
منم با کیسه اش پرت کردم تو حیاط ...
مگه من گند و کثافت خور بودم که اینا رو برمی داره میاره برای من ؟
پول ماشین ندارم به مامانم سر بزنم , اون وقت آقا تا لنگ ظهر خوابیده ...
طلبکارم هست از من ... فحش هم می ده ...
ناهید گلکار