سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش هفتم
مرتضی گفت : نگار , به خدا این طور نیست ... بال و گردن بود , از مرغ فروشی گرفتم ...
خوب قوت مرغ رو که داره ... حالا این باید آبروی منو جلوی تو ببره ؟
تو فکر می کنی خودم می خوام ؟
من مَردم , مگه میشه نفهمم که زن و بچه ام چی می کشن ؟ ... ولی خندان فکر می کنه از دل خوشم این کارو می کنم ...
والله به خدا , به اون قرآن قسم , می رم دنبال کار ولی نیست ... به هر مرد و نامردی رو انداختم ...
نیست , بابا کار نیست ... چیکار کنم ؟ ...
تو بگو نگار , هر کاری تو بگی من همون کارو می کنم ...
هر چی آگهی تو روزنامه بوده برای کار رفتم , نشد ... یک جا کارگر می خواستن ماهی پونصد تومن ...
گفتم به درک , بازم از بیکاری بهتره ...
ایناهاش , خودش شاهده ... روز اول فهمیدم کارگرای اونجا هشت ماهه حقوق نگرفتن ...
خوب برم چیکار ؟ یک پول رفت و آمد هم باید می دادم ...
خودش گفت نرو ...
می دونی خندان چیکار می کنه ؟ صبح ساعت هفت به من میگه برو دنبال کار ...
آخه تو این مملکت ساعت هفت کجا بازه ؟ ... پیش کی برم ؟ بهش میگم خودت یک کار پیدا کن , نامردم اگر نرفتم ...
مرتضی بغض گلوشو گرفته بود ... صورتش سرخ شده بود ... درد و رنجی رو که می کشید حس می کردم ...
نمی تونستم اونو گناهکار بدونم ... در عین حال دلم برای خندان و اشکان هم می سوخت ...
اون شب من فقط تونستم اونا رو آروم کنم و آشتیشون بدم ولی مشکل اصلی پا بر جا بود و باید یک فکری می کردیم ...
دم در یواشکی از مرتضی خواستم شماره ی روی کارتشو برای من پیامک کنه ...
با شرمندگی گفت : هنوز قرض قبلی رو بهت ندادم ...
گفتم : برای خندان یک چیزی بخر دلش خوش باشه ...
گفت : نگار , ممنونم ... جبران می کنم ... ان شالله دعا کن دست و بالم باز بشه ...
غصه ی خندان همیشه تو دلم بود ... مرتضی هم پسر خوبی بود و نمی تونستم ازش ایرادی بگیرم ...
روزی که اومد به خواستگاری خندان , فقط بیست سالش بود و این مادر من بود که اونو تو دردسر انداخت ...
اون یک بار برای بدهی زندان رفته بود ، می ترسیدم بازم خودشو تو دردسر بندازه ...
ناهید گلکار