سنگ خارا 🥀
قسمت هفدهم
بخش هشتم
همیشه فکر می کردم اگر روزی برسه که من امان رو ببینم , اول به ثریا زنگ می زنم ...
ولی دیدن زندگی خندان و مرتضی , حالی برام نذاشته بود ...
تو راه یک مرتبه احساس کردم ... " نه , بهتره بگم "
دیدم که امان داره شماره ی منو می گیره ...
فورا گوشی رو از کیفم در آوردم و منتظر شدم ...
ولی خبری نشد ...
فردای اون شب هم دو بار دیگه به ذهنم رسید و هر بار به گوشیم خیره می موندم ...
ولی زنگ نزد ...
دو روز دیگه گذشت و این حالت بازم تکرار شد ...
نا امید شدم ...
در حالی که اون دیگه تو رویاهای شبونه ی من هم نمی اومد ... دلیلشو نمی دونستم ...
تا اینکه یک روز ظهر از مدرسه اومدم بیرون ... همون حسی که امان داره به من زنگ می زنه , برام پیش اومد ...
ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم که صدای زنگ تلفن از تو کیفم اومد ...
فورا درش آوردم و نگاه کردم ...
خودش بود ...
پس من اشتباه نکرده بودم ...
گفتم : بله ؟ بفرمایید ...
گفت : سلام نگار خانم , مزاحم نیستم ؟
گفتم : سلام ... نه خیر , خوشحال شدم ...
گفت : واقعا ؟ میشه ببینمتون ؟ یک ... معذرت می خوام ... براتون مقدوره ؟ ... یا نه ؟ ... نگار خانم ؟ میشه ؟ ...
گفتم : بیاین سر چهارراه خونه ی ما , من اونجا منتظرتون می شم ...
خودم خیلی اشتیاق داشتم ببینمش ...
اینو فهمیده بودم که خیلی خجالتی و محافظه کاره ...
با اینکه قبلا از این طور مردا هیچ وقت خوشم نمی میومد , ولی از وقتی با امیر آشنا شده بودم از هر چی جسارت و بی پروایی بود , بیزار بودم ...
و باور داشتم که امان تقدیر منه ...
نمی خواستم از دستش بدم ...
ناهید گلکار