خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۹:۳۳   ۱۳۹۷/۴/۳۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت هفدهم

    بخش هشتم



    همیشه فکر می کردم اگر روزی برسه که من امان رو ببینم , اول به ثریا زنگ می زنم ...
    ولی دیدن زندگی خندان و مرتضی , حالی برام نذاشته بود ...
    تو راه یک مرتبه احساس کردم ... " نه , بهتره بگم "

    دیدم که امان داره شماره ی منو می گیره ...
    فورا گوشی رو از کیفم در آوردم و منتظر شدم ...

    ولی خبری نشد ...
    فردای اون شب هم دو بار دیگه به ذهنم رسید و هر بار به گوشیم خیره می موندم ...
    ولی زنگ نزد ...
    دو روز دیگه گذشت و این حالت بازم تکرار شد ...
    نا امید شدم ...

    در حالی که اون دیگه تو رویاهای شبونه ی من هم نمی اومد ... دلیلشو نمی دونستم ...
    تا اینکه یک روز ظهر از مدرسه اومدم بیرون ... همون حسی که امان داره به من زنگ می زنه , برام پیش اومد ...
    ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم که صدای زنگ تلفن از تو کیفم اومد ...
    فورا درش آوردم و نگاه کردم ...

    خودش بود ...
    پس من اشتباه نکرده بودم ...
    گفتم : بله ؟ بفرمایید ...
    گفت : سلام نگار خانم , مزاحم نیستم ؟
    گفتم : سلام ... نه خیر , خوشحال شدم ...
    گفت : واقعا ؟ میشه ببینمتون ؟ یک ... معذرت می خوام ... براتون مقدوره ؟ ... یا نه ؟ ... نگار خانم ؟ میشه ؟ ...
    گفتم : بیاین سر چهارراه خونه ی ما , من اونجا منتظرتون می شم ...
    خودم خیلی اشتیاق داشتم ببینمش ...
    اینو فهمیده بودم که خیلی خجالتی و محافظه کاره ...
    با اینکه قبلا از این طور مردا هیچ وقت خوشم نمی میومد , ولی از وقتی با امیر آشنا شده بودم از هر چی جسارت و بی پروایی بود , بیزار بودم ...

    و باور داشتم که امان تقدیر منه ...
    نمی خواستم از دستش بدم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان