سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش اول
برای همین فکر می کردم چرا من باید خجالت بکشم ؟ چون زنم نباید احساسم رو نشون بدم ؟ ...
در واقع به این باور داشتم که اونو خدا سر راهم قرار داده ...
زود یک تاکسی گرفتم و رفتم به طرف جایی که قرار داشتم ...
به مامان زنگ زدم و گفتم : یکم دیر میام ...
گفت : باشه مادر , به کارت برس ... ولی ببین نگار جون اگر فرصت کردی یک دویست تومن برای من بریز , لازم دارم ... تا آخر هفته بهت می دم ...
شیما اومد پشت خط ...
گفتم : مامان قطع می کنم , بهتون زنگ می زنم ...
شیما گفت : سلام خواهری ... کجایی ؟
گفتم : دارم می رم سر قرار ...
باور نکرد و خندید و گفت : نه , تو رو خدا راست بگو کجایی ؟ میای خونه ی ما ؟
گفتم : نه عزیزم , واقعا با یکی قرار دارم ...
گفت : اذیت نکن نگار , پس من میام خونه ی مامان اونجا می بینمت ... می خوام باهات حرف بزنم ... دلم خیلی تنگه ...
از بس تو خونه تنها بودم حوصله ام سر رفته ...
پرسیدم : نازگل خوبه ؟ تو حالت بهتر شده ؟
گفت : جای این زخم ها که شیشه بریده , هنوز نرفته ... می ترسم تو صورتم بمونه ... نازگلم خوبه , خوابیده ... خاله نگارشو می خواد ...
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد ...
همینطور که با شیما حرف می زدم , چشمم افتاد به یک ماشین که سمت راست ما بود ...
صادق کنار یک زن نشسته بود و با هم غرق گفتن و خندیدن بودن ...
دست و پام سست شد ...
اونقدر حالم بد شده بود که انگار شوهر خودمو با یک زن دیدم ...
گفتم : شیما جون قطع کن , بعدا بهت زنگ می زنم ...
ناهید گلکار