سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش دوم
به راننده گفتم : آقا میشه یکم برین جلوتر ؟ ...
می خواستم صورت اون زن رو ببینم که پشت فرمون نشسته بود ...
یک خانمی بود تقریبا هم سن و سال صادق ... شایدم بزرگ تر ...
زیادم بر و روی خوبی نداشت ولی به طور وحشتناکی آرایش کرده بود و موهای زرد و بد رنگشو از پشت و جلو داده بود بیرون ...
وقتی دیدم اون زن قابل مقایسه با شیما نیست , فکر کردم خوب اشکال نداره ، حتما با هم کاری دارن ...
صادقم که هنوز ماشینش درست نشده , حتما داره اونو می رسونه ... دلیل نم یشه که باهاش رابطه داشته باشه ... ولش کن ...
و واقعا می خواستم به راهم ادامه بدم , چون امان منتظرم بود ...
سرمو خم کرده بودم و یواشکی اونا رو می پاییدم ...
از نوع حرف زدنشون , حس بدی بهم دست داد ... یک آگاهی ناخواسته به من می گفت یک چیزی باید باشه ...
چراغ سبز شد و اونا زودتر از ما راه افتادن ...
گفتم : آقا تو رو خدا هر چی پول بخوای بهت می دم اون ماشین رو تعقیب کن ...
راننده مثل اینکه از خدا خواسته باشه , سرعتشو زیاد کرد و زد تو دنده و گفت : ای به چشم ...
گفتم : نزدیک نشو , فقط گمش نکن ...
گفت : خانم دردسر نباشه ؟ شوهرتونه ؟
گفتم : نه آقا , نگران نباشین ... چیز مهمی نیست ...
اون زن دم یک رستوران شیک نگه داشت و پیاده شدن و دست همدیگر رو گرفتن و رفتن تو ...
به راننده گفتم : منتظر باش , من الان میام ...
قبل از اینکه اونا جایی رو انتخاب کنن , خودمو رسوندم ...
از پله ها می رفتن بالا ...
دنبالشون رفتم ...
یک جای دنج انتخاب کردن ... خیلی گرم و صمیمی نشستن و متاسفانه روی صادق به طرف من بود ولی اونقدر محو اون زن شده بود که فکر می کنم اگر جلوش هم ظاهر می شدم , منو نمی دید ... یا اصلا فکرشم نمی کرد ...
ناهید گلکار