سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش سوم
قلبم تند می زد و صورتم یک حالت بی حسی گرفته بود ...
دلم می خواست مامان اونجا بود و حسابشو می رسید ...
پشت یک ستون ایستاده بودم ...
کم تجربه تر اونی بودم که اونجا بتونم تصمیم درستی بگیرم ... ولی اینو می دونستم که هر کاری بکنم پای آینده ی خواهرم در میونه ...
حال خیلی بدی داشتم و پریشون شده بودم ...
برگشتم پایین ... صلاح نبود کاری بکنم ... شایدم اشتباه فهمیده بودم ...
ولی اینکه مدت ها بود شیما به من می گفت به صادق شک کرده و دلایلی هم برای خودش داشت , نمی ذاشت راحت از اونجا برم ...
وقتی برگشتم تو خیابون , تازه یادم افتاد که با امان قرار داشتم ...
فوراً سوار تاکسی شدم و تلفنم رو در آوردم و دیدم سه بار زنگ زده ...
شماره رو گرفتم ... با اولین زنگ برداشت ...
گفتم : خیلی معذرت می خوام ... یک مشکلی برام پیش اومده , گرفتار شدم ...
گفت : چی شده ؟ صداتون خیلی ناراحته ... بگین کجایین من الان میام ...
گفتم : نه , نمی شه ... به محض اینکه بتونم بهتون زنگ می زنم , بازم عذر می خوام ...
گفت : نگار خانم من بیکارم می تونم کمکتون کنم , اجازه بدین بیام ...
گفتم: نه چیزی نیست , خودم حلش می کنم ...
گوشی رو که قطع کردم ... یک حال بخصوصی بهم دست داد ...
طوری پریشون بودم که راننده دلش برای من سوخت ...
آدرس خونه رو دادم و گفتم : منو برسون اونجا ...
ولی به محض اینکه راه افتاد , سرم داغ شد ... خیلی داغ ...
یک آن ارتباطم با بیرون قطع شد ...
اول یک چیزایی می دیدم که برام قابل فهم نبود ...
بعد قطع شد ... و دوباره همه چیز در هم بود ... حتی تصاویری که می دیدم , به هم ربط نداشت ...
ناهید گلکار