سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش چهارم
بعد راننده رو دیدم از تو آیینه به من نگاه می کرد ...
و باز صادق رو دیدم با اون زن ...
خیلی وحشتناک بود ...
نمی تونستم از اون حالت بیرون بیام ... چون چشمم برای اولین بار تو این موقعیت دوباره می دید و چیزایی که می دیدم دست خودم نبود ...
فقط فریاد زدم : نه ... نه ... چرا من ؟ نمی خوام ... نمی خوام ...
راننده زد رو ترمز و پرسید : خواهر خوبی ؟
گفتم : آقا برگرد ... برگرد همون جا ... زود باش آقا ...
حالا مرتب قطع و وصل می شدم ...
راننده دور نزد دستشو گذاشت رو صندلی و برگشت و دنده عقب گرفت ...
و گفت : لعنت به این جور مردا ... ببین با دختر مردم چیکار می کنن ... بچه ام داری ؟
ولی من بازم می دیدم ... چیزایی که حتی فکرشم نمی کردم ...
داد زدم : آقا , آب داری ؟ ...
گفت : صبر کن ... بذار یک جا پارک کنم ... می خوای ببرمت دکتر ؟ بابا ولش کن , این مرد ارزش اینقدر ناراحتی تو رو نداره ... داری خودتو از بین می بری ...
زد کنار و یک شیشه ی کوچک آب داد به من , در حالی که نمی دونست من چه حالی دارم ...
گرفتم رو سرم ...
شاید اون همه داغی سرم از بین بره ... و به گریه افتادم ... هق هق می زدم ...
برای من خیلی زیاد بود ... توان کشیدن این بار رو نداشتم ...
این بدترین و واضح ترین وچندش آورترین چیزی بود که تو این مدت دیده بودم ...
کابوس نبود چون با چشم باز می دیدم ...
ته مونده ی آب رو زدم به صورتم ...
راننده پرسید : می خوای برم بازم براتون آب بگیرم ؟
با سر گفتم : آره ...
ناهید گلکار