سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش ششم
یک ساعت بعد دوباره زنگ زدم به خانم دکتر ...
منشی گفت : امروز وقت ندارن ..
التماس کردم که یک مسئله ی واجب پیش اومده ...
گفت : پس ساعت نه , آخر وقت , بیاین ...
شیما گفته بود میاد خونه ی ما ... نمی خواستم با اون روبرو بشم ... باید می رفتم یک جایی ...
که امان زنگ زد و گفت : چطورین ؟ بهتر شدین ؟ مشکل حل شد ؟
گفتم : نه , خوب نیستم ...
گفت: می خواین با من حرف بزنین ؟
گفتم : وقت دارین ؟
گفت : بله ... بله ... حتما ... کجا ببینمتون ؟
گفتم : آدرس ما یادتون هست ؟ بیاین دنبالم ...
گفت : در خونه ؟ اشکالی نداره ؟
گفتم : کی میاین ؟
گفت : تا یک ربع دیگه اونجام ...
آماده شدم که از خونه برم بیرون ...
مامان گفت : کجا شازده خانم ؟ همینطوری سرتو میندازی پایین و می ری و میای ؟ منم که اینجا مترسک سر خرمنم ...
گفتم : اگر عابر بانک دیدم , می ریزم ... ظهر حالم خوب نبود ...
گفت : الهی بمیرم ... چرا مادر ؟ چی شدی ؟ خدا منو بکشه فکر کردم برای من ژست گرفتی که پول بهم قرض ندی ...
گفتم : مامان جون خودت می دونی که من این کارو نمی کنم ... اگر نخوام بدم , نمی دم ...
حالا چرا می خوای حرص منو در بیاری ؟ نمی دونم ... من می رم دکتر , گفته آخر وقت بیا ... یکم دیر میام , نگرانم نشین ...
گفت : صبر کن بگم تاکسی بیاد ... با این حالت پیاده نرو ...
گفتم : کسی میاد دنبالم , خبر داشته باشین ...
پرسید : کی ؟
گفتم : همون مردی که باهاش تصادف کردم ... امان ...
مامان با تعجب گفت : به به , چشمم روشن ... دختر خوبه ی ما رو باش ... دیگه چی نگار خانم ؟ ...
گفتم : دیگه هیچی , همین ... وقتی برگشتم براتون توضیح می دم ...
ناهید گلکار