سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش هفتم
امان یکم دورتر از خونه نگه داشته بود ...
مامان فورا آماده شد و اومد تو پاگرد و از اون بالا نگاه می کرد ...
خودمو رسوندم به ماشین و سوار شدم و راه افتاد ...
سری تکون داد و گفت : من حرفی نمی زنم چون احساس می کنم اصلا حوصله ی کسی رو ندارین ...
اما فقط بگین از نگار خانمِ اون شب هیچ خبری دارین ؟ می دونین کجا رفتن ؟
گفتم : نه ... خدا رو شاهد می گیرم نفهمیدم کی رفت و به منم چیزی نگفت ... یک طوری رفته که الان فکر می کنم هرگز برنمی گرده ...
گفت : من می رم دنبالش و میارمش ... جایی که اون رفته خیلی ها می رن , ولی طاقت نمیارن بمونن ..
چون زندگی همینه , تا زنده ای باید زندگی کنی ... خودتو که ببازی و فکر کنی دیگه نمی تونم , روزگار مجبورت می کنه دوباره سر پا بشی ...
به نگار بگو من آمادگی دارم با هم این بار رو بکشیم , شاید برگرده ...
با شنیدن این حرف سرمو گذاشتم رو پشتی صندلی و اشکم ریخت ...
گوله گوله میومد پایین ... انگار داغ دلم تازه شده بود ...
گفتم : می دونی من از وقتی که خودمو شناختم این بار رو شونه هام بود ؟ ... وقتی با شما تصادف کردم زندگیم تغییر کرد ...
فکر می کردم حالا دیگه موقعشه که به زندگی خودم برسم , ولی نمی دونم چرا هر بار که شما رو دیدم یک چیزی پیش اومد که فهمیدم من حقی ندارم ...
انگار برای همین ساخته شدم ...
چرا بگم نگار بیاد ؟ ... اون بارش سنگین تر اونیه که شما هم بتونی تحمل کنی , چون دلیلی ندارین ...
ولی نگار دلیل داره ... خواهرا و برادرش رو نمی تونه رها کنه ...
دلش می خواد با شما باشه , ولی اشتباهه ...
یک اعتراف بکنم ؟ از لحظه ای که تصادف کردم شما رو تو رویاهام می دیدم , بدون اینکه قبلا باهاتون آشنا شده باشم ...
اینکه اصلا با شما احساس بیگانگی نکردم , همین بود ...
ناهید گلکار