سنگ خارا 🥀
قسمت هجدهم
بخش هشتم
گفت : نگار اگر می دونستم ... ای وای ... چه دنیای عجیبی ...
می دونین چرا من اینقدر شرمنده بودم ؟ چون وقتی از رو زمین بلندتون کردم احساس کردم عزیزترین کس من هستین ...
باور می کنین این حس عجیب و باور نکردنی , تو وجود من موند ؟ ...
هر شب خواب شما رو می دیدم ... با خودم مبارزه می کردم تا بالاخره آدرس شما رو پیدا کردم و چندین ماه هر کجا می رفتین میومدم ...
ولی فکر می کردم نامزد دارین ...
وقتی دیدم همیشه تنهایین , اومدم جلو ... اون شب من اتفاقی شما رو ندیدم ...
منو می بخشی ؟
گفتم : اگر بگم من با شما تو این مدت زندگی کردم , باور می کنین ؟
منتظرت بودم ... ولی حالا پشیمونم ...
من خیلی مشکل دارم , تو هم آلوده میشی ... و من اینو نمی خوام ...
گفت : خواهش می کنم دیگه این حرف رو نزن ... منم مشکل دارم ... کی نداره ؟ ...
از این دیدگاه بهش نگاه نکن ... اینکه چیزی که بین ما اتفاق افتاده , شاید برای اولین بار باشه و دیگه هم تکرار نشه ؛ چرا باید از دستش بدیم ؟ ...
فکر نمی کنی دست خدا همراه ماست ؟ ... پس نترس , بهم اعتماد کن ...
گفتم : اعتماد دارم که الان اینجام ... ولی نمی شه ...
گفت : تو بگو نگار بیاد , هر چی باشه با هم حل می کنیم ... آخه ما با هم تصادف کردیم ...
ناهید گلکار