سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش اول
گفتم : اگر نگار بیاد , دیگه هیچ امیدی نیست ... نگار همیشه می خواسته همه چیز رو درست کنه ...
تلاش کرد ، به این در و اون در زد ... ولی نتونست ... هیچ کاری ازش بر نیومد ...
الانم خودشو عاجز و ناتوان می ببینه ... بذار اینطوری بگم : بریده ...
تو بد موقعی به اون رسیدی ...
نگاهی به من کرد و گفت : معجون بخوریم ؟ ... حتما ناهار هم نخوردی , درست حدس زدم ؟
گفتم : آره نخوردم , ولی واقعا چیزی میل ندارم ... باید برم دکتر , تا با اون حرف نزنم آروم نمی شم ...
گفت : دکتر چی ؟ بگو کجاست ؟ خودم می برمت ... ولی قبل از اون باید یک چیزی بخوری ؟
گفتم : دکتر روانشناس ... ولی حالا زوده , گفته آخر وقت برم ...
گفت : پس پیش به سوی معجون ... قبول ؟ ... نگار اگر چشمش به یک لیوان معجون بیفته , خودش برمی گرده ...
فکر کنم الان قند خونش پایین اومده ...
خوب بگو برای چی می خوای بری دکتر ؟ نمی شه به من بگی ؟
گفتم : وقتی برگشتم همه چیز رو برات تعریف می کنم ... فکر می کنم وقتی شنیدی دیگه سراغم نیای ...
گفت : همین الانم سراغ تو نیومدم , من شرافتاً به خاطر نگار اومدم ... یعنی حسی که دارم نسبت به نگاره ...
تویی که من اینجا می ببینم اون دختری نیست که من شناختم ... مدت هاست من نگار رو زیر نظر دارم ...
همیشه صورتش با نشاط و پرانرژیه ... با عجله راه می ره و پیاده روی می کنه ...
و گاهی با خودش می خنده ...
گفتم : این ظاهر نگار بود که تو دیدی ... اون یک پیرزنِ موسفیدِ غمگینه ...
هیچ وقت دلش نخواسته کسی ضعیف و درموندگیشو ببینه ...
گفت : حالا چی شده که اینقدر ناراحتی ؟ بهم بگو ...
گفتم : نپرس ... امروز یک چیزی دیدم که باورش برام سخته ... چطوری بگم ؟ مثل یک ظرفی که مال شما باشه و خیلی دوستش داشته باشی , بعد جلوی چشم من بیفته و بشکنه و شما هم خبر نداشته باشی ...
من چطوری می تونم اینو به شما بگم ؟ ...
اگر نگم ممکنه سراغشو بگیرین , اون وقت خیلی بدتر میشه ...
ناهید گلکار