سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش دوم
گفت : نگار , تو چرا معما درست می کنی؟ من که نفهمیدم چی می خوای بگی ؟ درست تعریف کن بگو چی شده , شاید بتونم کمکت کنم ...
گفتم : نه , نمی شه ... اصلا می ترسم برای خودم تکرار کنم ... خیلی بد بود ... وای نه ...
ماشین رو نگه داشت و گفت : می خوای بریم همون جا بخوریم و حرف بزنیم ؟ جای خوبیه ...
گفتم : باشه , بریم ...
روبروی هم نشستیم و معجون ها رو گذاشتن جلومون ...
من فورا شروع به خوردن کردم ... انگار واقعا بهش احتیاج داشتم ...
ولی امان داشت به من نگاه می کرد ...
یکم که خوردم , گفتم : اینجا چه جای خوب و قشنگیه ... نمی دونستم ...
گفت : سلام نگار , من امانم ... دیدی گفتم برمی گردی ؟ ...
وای چقدر من عاشق این دخترم ... چطوری بهش بگم ؟ ...
سرمو بلند کردم ... حرف نمی زد ولی من شنیدم ... تو گوشم زنگ خورد ...
خدای من , می تونستم ذهن اونو بخونم ...
یکم دستپاچه شدم ... صورتم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد ...
لیوانِ معجون رو تا ته سر کشم ... یک نفس بلند از سینه ام اومد بیرون ... قلبم تو سینه ام پر پر می زد ... انگار دلش می خواست بیاد بیرون ...
گفتم : هر طوری دوست داری بگو , من می شنوم ... در واقع بهش احتیاج دارم ...
با تعجب پرسید : چی رو بگم ؟ ...
گفتم : همون که فکر کردی ...
گفت : نه , چیزی نبود ... همین طوری داشتم به تو نگاه می کردم ... مثل اینکه بهتر شدی ...
گفتم : آره , واقعا بهترم ... دستت درد نکنه ...
گفت : خوب بگو ظرف مال کی بود و تو چی دیدی که اینقدر به هم ریختی ؟
گفتم : مال شیما ... خواهر کوچیکم ...
ناهید گلکار