سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش سوم
یکم فکر کرد و گفت : حالا حدس می زنم چی شده ... فکر می کنم تو داری سخت می گیری ... خوب , تعریف کن از اول ...
گفتم : من می دونم چرا اینقدر بهت اعتماد دارم ... ولی تو نمی دونی برای چی ...
حتما خدا تو رو تو این موقعیت برای من فرستاده ... خوب , نمی دونم از کجا شروع کنم ؟ ... حرف زیاده ...
می دونی ؟ امروز که میومدم تو رو ببینم , شوهر شیما رو با یک زن دیدم ... ناخواسته به اعتبار همون حسم راه افتادم دنبالش ...
رفتن به یک رستوران و با هم ناهار خوردن ...
خوب , بعدم فهمیدم که داره به شیما خیانت می کنه ...
گفت : شایدم نکنه , یک ناهار خوردن که چیزی رو ثابت نمی کنه ...
گفتم : می کنه , بهم ثابت شده ... وای امان تو بگو حالا من چیکار باید بکنم که درست باشه ؟ ...
گفت : خوب مثل اینکه کامل برای من نگفتی , ولی اگر مطمئن هستی نباید ساکت بمونی ... برو باهاش حرف بزن ... اول ببین اون چی میگه , شاید موضوع غیر از این باشه که فهمیدی ....
گفتم : با چشم خودم دیدم که با هم بودن ...
چشمش گرد شد و با تعجب پرسید : کجا دیدی ؟ نه بابا , فکر نکنم ... نگار تو چیکار کردی ؟
گفتم : نه اینطوری که فکر می کنی , نیست ... بذار از اول برات بگم ... ولی می دونم که بعد از شنیدن این حرف , دیگه می ری و پشت سرتم نگاه نمی کنی ...
گفت : مگه می تونم ؟ حالا تو بگو , منم حرفایی برای گفتن دارم ...
گفتم : وقتی تصادف کردیم , تو منو بلند کردی گذاشتی تو ماشینت ... دستپاچه بودی ... مرتب از یک نفر می پرسیدی ببین زنده است ؟ ...
گفت : تو به هوش بودی ؟
گفتم نه , نبودم ... چون صورت تو رو می دیدم ... تو بیمارستان , همه چیز رو می دیدم ...
و جالب این که مدام تو نگران جلوی نظرم بودی ...
البته خیلی چیزا می دیدم ولی اونکه آرومم می کرد و احساس خوبی بهش داشتم , تو بودی ...
ناهید گلکار