سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش چهارم
گفت : وای نگار , می دونی الان چه حالی دارم ... ببین دستم داره می لرزه ...
واقعا تو این دنیای به این بدی و پر از رنگ و ریا و دروغ و فریب , چطور ممکنه همچین چیزی اتفاق بیفته ؟ ...
من از همون شب مدام با تو بودم ، خوابت رو می دیدم و اگر بیدار بودم , از ذهنم نمی رفتی ...
اولش فکر می کردم برای اینکه باعث شدم یک دختر جوون جونش به خطر بیفته این حال رو دارم ...
تا اینکه اون مرد که گفت نامزد توست و با یکی از شوهر خواهرات منو دادن دست پلیس و بازداشت شدم ...
اونجا مثل دیوونه ها شده بودم ... نه برای اینکه بازداشت شدم , برای اینکه از حال تو خبر نداشتم ...
همش یادم می رفت که تو رو نمی شناسم ... فکر می کردم یکی از عزیزانم رو دارم از دست می دم ...
تا اینکه مامانم و داییم اومدن و با سند آزاد شدم ...
فورا خودمو رسوندم بیمارستان ... اونجا بود که گفتن حالت دوباره بد شده و بردنت اتاق عمل ...
بهم فحش دادن و حمله کردن ...
پدرت می خواست منو بزنه ... ولی از رو نرفتم , دلم نمی اومد از اونجا برم ...
این واقعا عجیب و باورنکردنیه ...
گفتم : کاش همین بود ...
گفت : بازم هست ؟ منو می دیدی ؟ بگو ... بگو ببینم دیگه چی شد ؟
در میون چشمان حیرت زده اون بقیه ی ماجرا و جریان امیر و صادق رو تعریف کردم و ادامه دادم : حالا فهمیدی که چی میگم ؟ ... اون چیزی که باعث شده امروز اینقدر خراب بشم , چیزایی که نباید می دیدم و دیدم ...
گفت : این که خیلی خوبه , تو می تونی از این حس خودت استفاده کنی ... من و تو با هم خوشبخت میشیم ...
باور کن این جریان اگر سر زبون ها بیفته تو تاریخ می نویسن .. می شیم مثل لیلی و مجنون ...
گفتم : ولی لیلی ذهن مجنون رو نمی تونست بخونه ... من چند بار ذهن تو رو خوندم ...
با خوشحالی گفت : چی از این بهتر ؟ ... ببین چه خوبه ... نگار وقتی تو زن من بشی , اگر فکر بد کردم زود می فهمی ...
اگرم نکردم بیخودی بهم گیر نمی دی , چون می دونی چی تو سر منه ...
ناهید گلکار