سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش پنجم
گفتم : به این آسونی نیست , از دستم خسته میشی ...
با اشتیاق گفت : تا حالا چی از فکر من خوندی ؟ بگو شاید درست نباشه ...
گفتم : شب اول می خواستی سوارم کنی , خجالت می کشیدی بگی ...
گفت : خوب ... خوب , این درست ... دیگه ؟ ...
گفتم : شماره تلفن , یادته ؟ البته اونجا احساس کردم که می خوای بگی ... الانم اینجا ...
اول که نشستیم تو چی فکر می کردی که من گفتم هر طوری دوست داری بگو ؟ ...
گفت : وای نگار , وقتی فکر کردم عاشق تو هستم و چه طوری بهت بگم ؟ ... آی خدای من , باورم نمی شه ...
نگار اگر از این جریان فیلم بسازن کسی باور نمی کنه راست باشه ... آخ , خیلی جالب شد ... عجب ... خیلی عجیبه ...
گفتم : حالا بگو من برای صادق چیکار کنم ؟
گفت : بذار من از این شوک در بیارم ... الان نمی تونم فکرم رو جمع و جور کنم ...
گفتم : پس ببین من چه حالی دارم ... زندگی برام سخت شده ...
گفت : اتفاقا من این طور فکر نمی کنم ... خیلی هم خوبه ولی نگار لطفا به کسی نگو , من بدونم و تو ...
گفتم : خاله ثریا می دونه ...
گفت : به کسی نمی گه ؟
گفتم : اون برعکس مامانمه , راز نگه داره ...
حالا بگو چی به فکرت می رسه ؟ برای صادق می گم ...
گفت : والله به نظر من باهاش حرف بزن ... نمی شه که به روی خودت نیاری ...
اون خونه رو که بلدی ؟ برو اونجا ... خودم می برمت ... وقتی اومد بیرون , جلوشو بگیر ... وگرنه انکار می کنه و بعدم پنهونکاری و دیگه دستت به جایی بند نیست ...
حالا هر دو هیجان داشتیم ... از اینکه یک حس مشترک به طور عجیب و باورنکردنی ما رو سر راه هم قرار داده بود ...
ناهید گلکار