سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش ششم
گفتم : تو حتما انرژی بالایی داری که من می تونم ذهن تو رو بخونم ...
گفت : نمی دونم ... ولی فکر کنم این طوری باشه , چون اصلا یکجا بند نمی شم و مدام باید یک کاری بکنم ... ورزش می کنم ... شنا می رم ... و پیاده روی ...
تازه تو خونه یک نجاری برای خودم درست کردم و بعد از ظهرها کار می کنم ...
اصلا نمی فهمم که خسته شدم , تا برم تو رختخواب ... که سرم نرسیده به بالش خوابم می بره ...
تو چی ؟
گفتم : حالا که فکرشو می کنم , منم همینطور بودم ... یک جا بند نمی شم , دائم مشغول یک کاری هستم ...
برای همین کلاس خصوصی می گیرم ولی بازم آخر شب دلم می خواد پیاده روی کنم ...
با هیجان گفت : ای وای , درست مثل هم هستیم ... نگار , خیلی عجبیه ... من چقدر خوشحالم با تو تصادف کردم ...
بالاخره امان منو رسوند دم مطب دکتر ... پایین منتظرم موند و من رفتم بالا ...
دکتر با اشتیاق اومد به استقبالم ... می گفت : هر کس جای تو بود قبولش نمی کردم , ولی خیلی مشتاق بودم ببینم تو چیکار کردی ... حالت خوبه یا نه ؟ ...
جریان امان و صادق رو براش تعریف کردم ...
بین حرفم اشک تو چشمش جمع شده بود ... گاهی قطره قطره میومد پایین و با یک لبخند اونو پاک می کرد ...
اونقدر تحت تاثیر قرار گرفته بود که گفتم می خواین بقیه اش رو نگم ؟
در حالی که بغض داشت , با سر اشاره می کرد : ادامه بده ...
وقتی حرفم تموم شد , ازش خواستم راهنماییم کنه که با صادق چیکار کنم بهتره تا زندگی خواهرم خراب نشه ؟!!! ...
ناهید گلکار