سنگ خارا 🥀
قسمت نوزدهم
بخش هفتم
در حالی که هنوز نمی تونست بغضشو فرو بده , گفت : اولا من خیلی خوشحالم که شاهد این ماجرا بودم ... یک عشق خیلی زیبا و شگفت انگیز و لطیف ...
من عشق های زیادی رو دیدم ولی هیچکدوم مثل مال شما نیست ... نمی دونم ... مگه میشه ؟
اگر از کس دیگه ای می شنیدم , حتما باورم نمی شد ...
خوش به حالت نگار ... قبلا هیچ عاشق شده بودی ؟
گفتم : نه , هیچ وقت به کسی توجه نکرده بودم ... فکر می کردم چون دلم نمی خواد ازدواج کنم , اینطوریم ...
گفت : در این مورد من چیزی بهت نمی گم چون فکر می کنم نه دست توست , نه دست من ...
ولی برای این صادق خان باید یک فکری بکنیم ... اگر اقدام نکنی اون به کارش ادامه می ده و به جایی می رسه که نمی تونین جلوشو بگیرین ...
باهاش حرف بزن ولی به کسی نگو ... اینطوری ممکنه روش باز بشه و بدتر بشه ... دعوام نکن ولی یک طوری تهدیدش کن که هم بترسه و هم دلخور نشه ... خبرشو به منم بده ...
هم اینکه بهم قول بده یک روز با این آقا امان بیای که هر دوتون رو با هم ببینم ؛ دوستانه ...
من قول دادم و خداحافظی کردم و برگشتم پایین ...
امان به ماشین تکیه داده بود و پرسید : خوبی ؟ بریم شام بخوریم ؟ ...
گفتم : نه , من دیرم می شه ...
گفت : یک جا می برمت زود می خوریم و می رسونمت خونه ... خوبه ؟
راستش دلم نمی خواست ازش جدا بشم ...
قبول کردم و با رفتیم برای شام ... احساسی که داشتم , نگفتنی بود ...
برای اولین بار قلبم برای کسی می تپید و از اینکه کنارش بودم , وجودم غرق لذت می شد ...
نفهمیدم ساعت چطور گذشت ؟ ...
درِ خونه گوشیمو درآوردم ... زنگ تلفنم رو بسته بودم ... یازده بار زنگ زده بود ...
مامان , بابا , ثریا , خندان و شیما ...
ساعت یازده و نیم بود ...
خودم دست و پامو جمع کردم ... می دونستم که برخورد خوبی باهام نمی شه ... چون کارم بد بود ...
ولی با خودم فکر کردم بذار یک بارم من کار بد بکنم , چی میشه مگه ؟
اینطوری خودمو دلداری دادم و از پله ها رفتم بالا ...
ناهید گلکار