سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش دوم
- نه , من قبول ندارم ... نمی تونم بفهمم ...
ولی اینو بدون چوب خدا صدا نداره , تو باید یک روز تقاص کارات رو پس بدی ... اون روزم دور نیست ...
صادق خوب گوشِت رو باز کن ... تو اگر آب توبه هم سرت بریزی , من ازت به عنوان یکی از اون هفتاد میلیون نمی بخشمت ... تازه شیما و نازگل رو هم بیچاره کردی ...
گفت : نگار هر چی تو بگی راست میگی , قبول دارم ... ولی کمکم کن , خواهش می کنم مثل همیشه خواهرم بمون ... به خدا قسم اگر الان همینطوری ولش کنم ازم نمی گذره , حتما زندگیمو نابود می کنه .. یکم بهم فرصت بده , قول می دم ... به خاطر نازگل این کارو بکن ...
به خیابون رسیدم ...
صادق درمونده یکم ایستاد و گفت : صبر کن ماشین رو بیارم , خودم می رسونمت ...
تا اون برگشت تو پارگینگ , امان جلوی پام نگه داشت ...
فورا سوار شدم و راه افتاد ... نه اون حرفی زد نه من ...
از شدت عصبانیت داشتم منفجر می شدم ...
نزدیک خونه گفت : می خوای یک آبی بصورتت بزنی ؟ اینطوری بری خونه همه ناراحتت میشن ...
گفتم : امان خیلی ازت ممنونم , نمی دونم چطوری از خجالت این کارِت در بیام ؟ ...
ولی لطفا یکم بی خیال من شو , بذار دوباره خودمو پیدا کنم ...
اول یک فکری برای این وضعیت بکنم و زندگیمو سر و سامون بدم , خودم بهت زنگ می زنم ...
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت : چشم , باشه عزیزم ... نگران هیچی نباش ... من اذیتت نمی کنم ...
در خونه نگه داشت ...
یک آه عمیق کشیدم و گفتم : بازم ممنونم ... منو ببخش که اون چیزی که فکر می کردی , نبودم ...
گفت : نگران نباش نازنینم , تو همونی هستی که فکر می کردم ... یادت نره من همیشه اینجا , با توام ...
ناهید گلکار