سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و پنجم
بخش پنجم
گفت : پای امیر در میونه ؟
گفتم : نه بابا , اون کیه که من به خاطرش این همه خودمو ناراحت کنم ...
گفت : پس حتما با امان مشکلی پیدا کردین ؟ ...
گفتم : نه بابا جونم , اصلا ...
گفت : پس حرف بزن ببینم چه اتفاقی برات افتاده ؟ تو که بیخودی این کارو نمی کنی ... مامان می گفت مثل لبو قرمز بودی از بس گریه کرده بودی و چشمت ورم داشت ... خوب برای چی ؟
گفتم : به خاطر یکی از شاگردام ... قول دادم به کسی نگم ولی حال و روز خوبی نداره ... اون برام از مشکلاتش تعریف کرد , منم تحت تاثیر قرار گرفتم ... راستش منحرف شده بابا ...
خدا شاهده برای من هیچ اتفاقی نیفتاده ...
گفت : خوب پس بالاخره دروغ رو گفتی ... من که باور نمی کنم ...
آخه آدم برای مردم اینقدر خودشو عذاب می ده ؟ ...
راستی بعد از ظهری که میومدم خونه , یکی اومد جلوم وایستاد سلام کرد ... نگاه کردم , شناختمش ... همونی بود که باهاش تصادف کردی ...
گفتم : چیزی که بهش نگفتین ؟ ...
جواب داد : می خواستم , راستش فکر می کردم اون اذیتت کرده ولی خیلی مودب و آقا به نظرم رسید ... دست داد و خودشو معرفی کرد و گفت : من بازم می خوام مزاحم شما بشم , اگر اجازه بدین مادرمو بیارم خدمتتون ...
بعدم خندید و گفت : خلاصه منو به غلامی قبول کنین ... حالا تو بودی چی می گفتی نگار ؟
تو واقعا می خوای زن این امان بشی ؟ ما که اونا رو نمی شناسیم ...
گفتم : بابا ؟؟؟ واقعا که ... نیست که اون چهار تا دیگه رو تحقیق کردیم و ازشون شناخت پیدا کردیم و همین طوری رو هوا ندادیم , حالا برخلاف اصول رفتار نمی کنیم ...
ول کنین بابا جون , موضوع اینا نیست ... اون مرد خوبیه , من مطمئنم ...
ولی حالا نمی شه , باید یکم صبر کنم ...
ناهید گلکار