سنگ خارا 🥀
قسمت بیست و ششم
بخش دوم
اون روز صبح به محض اینکه از اتاقم بیرون رفتم , مامان گفت : نگار بیدار شدی ؟ زود باش یک چیزی بخور ... دیر شده , خیلی کار داریم ...
بچه ها دارن میان ... تو یک آبگوشت بار بذار ، دور هم بخوریم تا من به کارم برسم ...
ثریا و خندان رو هم می فرستم خرید کنن ...
دستی به پیشونیم کشیدم و با خودم گفتم نگار بالاخره نوبت تو شد ...
یک چایی خوردم و رفتم سراغ درست کردن آبگوشت ...
مامان با مهربونی اومد پشت سرم ایستاد و گفت : نگار جون , بابات پول داده ولی خیلی کمه ... آبرومون می ره , چیکار کنم ؟
گفتم : نگران نباشین شما اونو بردار برای خودت , من خودم خرج می کنم ...
کارتم رو می دم به بچه ها هر چی می خوان بخرن ...
گفت : نه مادر ... اگر کم و کسر داشتیم , بِده ... بابات ناراحت میشه ...
گفتم : من به کسی نمی گم ... قول می دم , قربونت برم ...
اصلا نمی خواستم شما خرج کنی ...
گفت : ای مادر , من قربون تو برم ... چیکار کنم هیچ وقت دو زار پول تو دست و بالم نیست وگرنه که نمی ذاشتم تو بدی ...
خودمو براش لوس کردم وگفتم : جون نگار , الان بهت صد میلیون بدم بگو تا ساعت چند دو زار داری ؟
فکر کنم تو خواستگاری هم نیای و بری خرید ...
گفت : نگاه کن تو رو خدا ... داری منو مسخره می کنی ؟ می خوای امروز اوقاتمون تلخ بشه ؟ چرا نمی فهمی ؟ بابات اینقدر به من کم می ده که همیشه کسر دارم ...
تا پول دستم میاد مجبورم اونا رو جبران کنم ...
گفتم : ولی مامان جان همیشه دو زار بذار ته کیفت بمونه برای روز مبادا ...
گفت : برو بابا ... نفست از جای گرم در میاد , هنوز تو خرج خونه نیفتادی ...
ما که چهار نفر نیستیم ... با ثریا و حمید , هجده نفریم ... اینا هم که دائم اینجان ... از کجا میارم ؟ از همین پول های روزای مبادا ...
ناهید گلکار