خانه
118K

رمان ایرانی " سنگ خارا "

  • ۱۴:۵۴   ۱۳۹۷/۵/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    سنگ خارا 🥀


    قسمت بیست و ششم

    بخش پنجم



    بعد از ظهر , ثریا و خندان رفتن خرید و شادی رفت که پله ها رو تمیز کنه ...
    شایان و اشکان هم برده بود کمک ...

    وقتی برگشت , گفت : نگار , فهمیدی چی شد ؟ فرهاد , پسر امیر , به هوای شایان و اشکان اومد پایین و یک دستمال برداشت و به ما کمک می کرد که یک مرتبه  امیر عصبانی اومد و دستشو گرفت همینطور که بهش بد و بیراه می گفت بردش بالا و درو زد به هم ... نگار , خیلی عصبانی بود ...


    من فقط گوش دادم و دلشوره گرفتم ...
    ولی مامان گفت : خدا به خیر کنه ... دعا کنین نفهمیده باشه برای نگار خواستگار میاد ...
    خندان گفت : بفهمه , برای چی باید از اون قایم کنیم ؟ خورده بُرده ای نداریم ...
    ثریا گفت : توران جون راست میگه , اگر نفهمه بهتره ... یک وقت دیدی دردسر درست کرد ...


    ساعت شش همه چیز آماده بود ...

    چهار تا دختر باسلیقه , از خونه ی بی روح ما یک جای زیبا ساختن ...
    من لباس پوشیدم اما خیلی ساده آماده شدم ...
    قرار بود ساعت شش در خونه ی ما باشن ...

    از اتاق رفتم بیرون ... دیدم همه شون حاضرن ...
    گفتم : نه تو رو خدا , شماها همه می خواین باشین ؟ ...
    ثریا گفت : من که هستم ... من به عنوان خاله باید باشم ...
    بابا که داشت کمربندشو می بست , اومد و گفت : تو خواستگاری به چهار تا بزرگتر میگن بیان ... زشته , شماها برین تو اتاق و از اونجا گوش کنین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان